کد خبر: ۱۸۰
همسر شهید دوران از سه سال زندگی عاشقانه می‌گوید

نامه‌های عاشقانه شهید دوران به همسرش

همسر  شهید «عباس دوران» خاطرات بسیاری از آن روزها دارد که اگر پای حرف هایش بنشینید چند کتاب می شود.
۰۸ آبان ۱۴۰۰ - ۱۳:۰۰

الگویی مانند شهید دوراننوزده ساله بود كه به عقد عباس در آمد. فاصله سني اش با شهيد حدود 9 سال و نيم بود و اين اختلاف سني در آن زمان مسئله مهمی نبود. بعد از آخرين امتحان سال آخر دبيرستان، مادر عباس كه در همسايگي آنها زندگی می کر به خواستگاري اش آمد. عباس او را ديده بود اما دخترخانم تا آن زمان او را نديده بودم. شرايط خاص تربيتي سنتي اش به گونه اي بود كه تنها راه مدرسه تا خانه را مي شناخت. ابتدا مادرش به اين پيشنهاد به بهانه ادامه تحصيل او جواب منفي داد، اما آنها شش ماه بعد دوباره براي خواستگاري اجازه گرفتند.به رسم همسايگي و از رودربايستي قرار شد آن دو نفر همديگر را ببينند و در مورد آينده حرف بزنند. عباس كم حرف بود، اما جذبه خاصی داشت  و همین مهر او را در دل  دختر همسایه انداخت.حالا همسر  شهید «عباس دوران» خاطرات بسیاری از آن روزها دارد که اگر پای حرف هایش بنشینید چند کتاب می شود.

عباس مرد زندگي بود

من فرزند اول بودم كه در خانواده ازدواج می کرد و دو برادر بزرگترم هنوز مجرد بودند. چهار خواستگار قبلي من هم نظامي بودند و مادرم به دلیل خاطراتی كه از دوران كودكي و نظامي بودن پدربزرگم داشت، دوست نداشت داماد نظامي داشته باشد، اما قضيه در رابطه با عباس فرق مي كرد؛ من او را دوست داشتم و اين علاقه در شرايطي بود كه با او از قبل هيچگونه آشنايي نداشتم. عقايدمان هم شبيه بود. عباس  به قول پدرم مرد زندگي بود. قبل از ديدار با او اصلا به ازدواج فكر نمي كردم، اما با ديدن او، متانت و  آرامشش در من نفوذ كرد و احساس كردم او مرد زندگي من است؛ با این همه، حجب و حيای فضاي سنتي آن زمان منزل پدرم اجازه نمي داد در اين رابطه اظهار نظري كنم. بعد از اینکه پاسخ مثبت دادیم، ديدار هاي ما به مدت يك ماه ادامه پیدا کرد. به خواست والدينم، ديدارهايمان در منزل بود. بعد از چهار ماه عقد هم عروسي کردیم. دو روز بعد از عروسي همراه عباس به بوشهر رفتیم. کمتر از یک سال بعد، جنگ شروع شد. همان ماه ها بود که امير رضا را باردار شدم؛ دقیقا آبان سال 60. نامش را عباس انتخاب كرد.

دوستت دارم، خیلی زیاد

روزهای اول جنگ بود. نبود عباس بیشتر از همیشه بی قرارم می کرد و عباس این را خوب می دانست. یک بار نامه نوشته بود که:«خاتون من، مهناز خانم گلم سلام ،بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد. نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ....از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند. درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم.سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم، خیلی زیاد.مواظب خودت باش ،همسرت عباس - مهر ماه 1359»

سه سال زندگی ام به همه زندگي ها مي ارزد

در اوقات فراغت يا روزنامه مي خواند يا اخبار گوش مي داد. سرش را روي كاناپه مي گذاشت و از راديو دو موج اخبار کشورهای دیگر را گوش مي داد. در غير اين صورت با امير بازي مي كرد. خیلی بچه دوست بود، مخصوصا پسر. علاقه شديدي به امير رضا داشت. دوست داشت براي اولين تولد امير 100 نفر مهمان دعوت كنيم. اگر چه به خاطر تصادفي در سال 55-54 پلاتين در پايش بود، اما به عشق وطن پرواز مي كرد. در مورد جنگ كه حرف مي زد با شور و هيجان اظهار نظر مي كرد. خیلی همديگر را نمي ديديم، زندگي من در3 سال خلاصه شد، اما آن3 سال به همه زندگي ها مي ارزد. عباس نمی گذاشت سختی ببینیم. در نامه اي كه هشتم تيرماه سال60 براي من نوشته بود، گفته بود:« دلم نمي خواهد از سختي ها با همسرم حرفي بزنم. دلم مي خواهد وقتي خانه مي روم جز شادي و خنده چيزي با خودم نبرم؛ نه كسل باشم، نه بي حوصله و خواب آلود، تا دل همسرم هم شاد شود...»

حواله زمين را پاره كرد

قبل از شهادت به تهران منتقل شده بود، اما معتقد بود دوران جنگ است و نبايد عرصه را مانند خيلي هاي ديگر خالي كرد.به دلیل احساس مسئوليتی كه داشت پشت ميز نشيني را رد کرد. معتقد بود كه به اندازه كافي پول مردم براي تحصيل او در آمريكا به پايش ريخته شده. من هم که  دیگر اینها را خوب می دانستم، براي ماندنش اصرار نكردم فقط يك بار گفتم:« بسه» جواب داد:« حالا به من احتياج دارند». حواله زمين را كه دستش دادند ، فقط به خاطر دل همسرش آن را گرفت و به خاطر او و مردم پشت تريبون رفت تا چند کلمه ای حرف بزندو تشکر کند؛ ولي همين كه پايش به خانه رسيد، ديگر طاقت نياورد؛ حواله زمين را پاره كرد و ريخت زمين. زیر لب با خودش حرف می زد: « فكر مي كنند ما پرواز مي كنيم و مي جنگيم تا شجاعت هاي ما را ببينند و به ما حواله خانه و زمين بدهند؟»یک بار هم برایم نوشت: « انتقال به تهران، يعني مرگ من. چون پشت ميزنشيني و دستور دادن براي من مثل مردن است.»

برای ناهار برمی گردم

صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکی شان داشت فرود می آمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. به عباس گفتم: «شنیدی صدام سران کشورها را دعوت کرده عراق؟ یعنی اون قدر عراق امن است که انگار نه انگار جنگ هست، شما هم می توانید با خیال راحت در کاخ من جمع شوید. کاش بزنند داغون کنند این صدام و کاخش را». عباس خیره نگاهم کرد و لبخند زد. چیزی توی دلم لرزید. نمی دانستم چرا؛ اما ضربان قلبم یکباره تندتر شد. گویا نیمه های شب دفترچه یادداشتش را برمی دارد و شروع به نوشتن می کند:«سی و یکم تیر 1361، ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می دانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته ام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر ، جنگ دو ساله می شود. من دوست های  بسیاری را در این مدت از دست داده ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...» صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنارم  تا به او شیر بدهد.  با چشم های خواب آلود به عباس که داشت لباس پروازش را می پوشید نگاه کردم، پرسیدم: «برای ناهار برمی گردی؟» عباس جواب داد: «برمی گردم.»

ده روز گنگ و بلا تکلیف

پايگاه هوايي نوژه همدان بودیم. صبح زود يكي از همرزمان عباس که نام او هم عباس بود، با لباس پرواز و ظاهري آشفته به در خانه مان آمد. در را که باز کردم و اینطور او را دیدم دلم ريخت. اول فكر كردم عباس زخمي شده؛ بارها پيش آمده بود كه پرواز ها با مشكل مواجه شود و به سختي مي نشستند. قاصد اول گفت كه عباس اسير شده. اصلا نمی فهمیدم چه می شنوم، حواسم نبود جنگ است. گفتم بايد با او تماس بگيرم كه صحت گفته هايتان تأييد شود. باور داشتم عباس از اسارت بيزار است. قاصد وقتي ديد قدري آرام شدم، كم كم خبر شهادت عباس را داد. دیگر چیزی نمی شنیدم خانه دور سرم چرخيد و از حال رفتم. هرچه مي گذشت خانه شلوغ تر مي شد و دوستان همه جمع شده بودند. ده روز گذشت، هنوز گنگ و بلا تکلیف بود تا اینکه خبر شهادتش از طرف مقامات رسمي تاييد شد.

سخت ترین روز زندگی ام

سخت ترين روزها براي من همان روزهاي اول بعد از شهادت بود. روزهاي خيلي بدي بود حال و هواي خودم را نمي دانستم و متوجه نشدم اين روزها چگونه گذشت. مراسمي گرفتيم. امیر رضا كوچك بود از فشار عصبي دوستش نداشتم و نمي توانستم به او شير بدهم. با گذر زمان به خودم آمدم، دیگر امير را دوست داشتم و به خود مي باليدم كه يادگاري از عباس دارم و به خاطر این خدا را شكر كردم. هفت سال با خانواده ام زندگي كردم و شبانه روز با آنها بودم. مادرم زحمت بزرگ كردن امير را كشيد و بي نهايت كمكم کرد. روز اول آمادگي رفتن امير رضا روز سختي براي من بود. همه بچه ها با پدر و مادرشان شاد و خندان آمده بودند و عكس مي گرفتند. اگرچه در طول اين مدت خانواده ام مرا ترك نكردند و مورد حمايت خود قرار دادند، اما آنروز  تنهايي و نبود عباس آزارم داد و بغض راه گلويم را گرفت. آن روز يكي از سخت ترين روزهاي زندگي بود. امير رضا پر شور و نشاط، خوش اخلاق و خنده رو بود، اما احساس غريبي روز اول آمادگي را داشت.

خجالت می کشید که درجه اش بالا رفته

عباس آدم خاصي بود؛ اهل بوق و كرنا و نمايش نبود. من خيلي از رشادت هايش را بعد از شهادتش در بيان خاطرات همرزمانش هنگام سالگرد هايش متوجه شدم. فوق العاده نترس، بردبار، دست و دلباز و آرام بود. اين درون پر غوغا و بي باك در ظاهري آرام و متين، شخصيتي خاص از او ساخته بود. دوست نداشت متظاهر باشد؛ ايمانش قلبي و به دور از تظاهر و ريا بود. یادم هست وقتي درجه سرباني به سرگردي اش تغيير كرده بود، چون درجه را زودتر از افرادي كه معمول در طول خدمت درجه دار مي شوند، گرفته بود، پيش درجه يك ها كه از لحاظ دوره اي از او جلوتر بودند احساس خجالت مي كرد. يكي از دوستانش می گفت شهيد دوران در هر عمليات، اهدافي را براي عمليات بعدي رصد مي كرد و اين قدرت تيز هوشي و تيز بيني او مرا شگفت زده كرد. او منتظر دستور و كاغذ بازی نبود و بدون نوبت پرواز هايي را انجام مي داد و معتقد بود تا منتظر عمليات و برنامه و دستور شود خيلي چيزها از دست رفته است.

ارسال نظر
پربازدیدترین مطالب
آخرین اخبار
پرطرفدار