گفتوگوی صمیمانه با «نرجس عطارنژاد» که با امضای امام، برای تبلیغات اسلامی به قلب اروپا سفر کرد
«نرجس عطارنژاد» با امضای رهبر کبیر انقلاب در سال ۱۳۶۳ بهعنوان سفیر تبلیغات اسلام به قلب اروپا سفر کرد تا بتواند مغلطههایی را که روزنامههای اروپایی بر پا کرده بودند، خنثی کند. عطارنژاد وقتی از سالهای مبارزهاش میگوید، انگار تاریخ مقابل چشممان زنده میشود. او زن مبارز و مادر شهیدی است که در تمام مقاطع مبارزه از سال ۱۳۴۲ تاکنون حضور داشته است؛ از مبارزه با ساواک در اعتراض به قرارداد کاپیتولاسیون و تبعید امام خمینی (ره) تا پخش اعلامیههای ضد طاغوتی. با وجود اینکه دهه هشتم زندگیاش را میگذارند، همچنان جلسههای علمی و دینی را برای زنان و دختران تحصیلکرده برگزار میکند.
پیش از اینکه سازمان تبلیغات اسلامی شکل بگیرد، «نرجس عطارنژاد» در تبلیغات اسلامی فعالیت میکرد. او با وجود داشتن پسرانی کوچک، چندین ماه در شهرهای مرزی و جنگزده اسلامآباد و گیلان غرب حضور داشت و یک لحظه از فعالیت در تبلیغات اسلامی دست نمیکشید؛ البته مبارزه «نرجس عطارنژاد» به اینجا ختم نمیشود. او با امضای رهبر انقلاب بهعنوان سفیر فرهنگی به قلب اروپا فرستاده شد تا مغلطههایی را که روزنامههای اروپایی برپا کرده بودند، خنثی کند و برای این شفافسازی بارها در لندن با سردبیران روزنامهها قرار گذاشت و تلاش کرد این انحرافی را که در نشر اخبار ایران به وجود آمده بود، به آنها گوشزد کند. حتی در خیابانهای لندن با پوشش اسلامی قدم میزد و در محل تجمع کسانی که میتوانستند بهراحتی عقاید خود را ابراز کنند حضور داشت تا آنها را با ایدئولوژی انقلاب اسلامی ایران آشنا کند. او در خارج از مرزهای ایران، شجاعانه و بدون اینکه ترس و واهمهای به خود راه دهد، مبلغ بود.
زنی که در کشور بیگانه مدافع حقوق جمهوری اسلامی بود
او درباره سفرش به لندن میگوید: «چمدان کوچکی بستم و راهی لندن شدم. در فرودگاه چند نفر از طرف سفارت ایران به پیشوازم آمدند. مهمترین بخش مأموریتم وقتی بود که باید به پارک مرکزی شهر میرفتم. روزهای یکشنبه مخالفان سیاست همه کشورها اجازه داشتند در این بوستان دور هم جمع شوند و تبادل فکر و اندیشه کنند. حالا یکشنبه شده بود. چادرم را سر کردم و به بوستان رفتم. ساعت 1 ظهر بود و گروهها و دستهها از هر کشور گوشه تجمع و بحث و گفتوگو میکردند. پلیس لندن هم تمام بوستان را زیر نظر داشت و با سگهای آموزشدیده ایستاده بود. کسی حق نزاع نداشت و فقط باید گفتوگو انجام میشد. از قبل شنیده بودیم که منافقین و فداییها زیاد به این بوستان میآیند. من بهعنوان مدافع حقوق انقلاب حرف میزدم. ایرانیها را پیدا کردم؛ دختر و پسرهایی که از خانوادههایشان دورافتاده بودند. بیشتر فکر میکردند که من عرب هستم. وقتی خودم را بهعنوان زن ایرانی معرفی کردم، دورم جمع شدند. یکی از آن بین گفت: ما چند سال مبارزه کردیم. حقش نبود که روحانیون گرداننده حکومت شوند! یادآوری کردم که مردم به روحانیت رأی دادند. از تلاشی که روحانیون برای مبارزه داشتند یاد کردم. از شهدای روحانی گفتم که چطور پای آرمانهای این مردم ایستادند. صدای مخالفت با من لحظه به لحظه بالاتر میرفت. در سفارت سفارش کرده بودند که اجازه ندهید سروصدا زیاد شود؛ والا دنبال بهانه میگردند که شما را به بازداشتگاه ببرند، پلیس از مخالفان سیاست ایران جانبداری میکند. من باید شرایط را اداره میکردم چون باید دو هفته به این پارک میآمدم و نباید در جلسه اول اجازه میدادم که همه نقشههایم را نقش بر آب کنند».
خانهاش پایگاه نظامی بود
همه دار و ندار خود را گذاشته بود تا بسیج خواهران شکل بگیرد؛ طوریکه خانهاش در دوران جنگ، محل آموزش و استفاده از اسلحه برای خواهران بسیجی بود. زنانی که امروز پای درس اخلاق و دینداری او مینشینند، شاید ندانند زن سالخوردهای که حالا منبرنشین شده است، روزگاری برای خودش شیرزنی بوده و پای ثابت مبارزات سیاسی انقلاب از سال ۴۲ تا پیروزی انقلاب؛ طوری که طاغوتیها برای دستگیری و به دام انداختن او بارها نقشه کشیدند، اما هر بار لطف خدا، تیزهوشی و توسل «نرجس عطارنژاد» او را از دام آنها رها کرد. عطارنژاد هنوز خاطرات روزهای مبارزه را در ذهن دارد.
ضرب و شتم با نیروهای ساواکی
پانزدهساله بود و باردار، اما تمام فکر و ذکرش تحصیل رشته حوزوی بود. از اولین باری که بهصورت فیزیکی درگیر مبارزه شده، برایمان میگوید؛ اتفاقی که نهتنها خودش، بلکه بعدها تمام خانواده او را وارد این مبارزه کرد: «تابستان گرم سال ۱۳۴۲ بود، چند روز از عاشورا میگذشت «شیخ انصاری» بزرگ صبح همان روز در تکیه «میدان کوچک» در شهر ری خطیب بود. طبق عادت همیشگی نزدیک به منبر نشستم که بتوانم یادداشت کنم و چیزی از فرمایشهای شیخ انصاری را از قلم نیندازم. خطیب همانطور که روی منبر نشسته بود، دستانش را محکم روی منبر کوبید و گفت: از آن روزی که اینجا پا گذاشتم، ترک سر کردم. آقایان، خانمها، معتمدان و کاسبها و بازاریها و... ساواک دیشب ریخته حاجآقا روحالله خمینی را گرفته و برده، چونکه ایشان از حق دفاع کرده بود.
جملهاش که به پایان رسید، ساواکیها داخل حسینیه هجوم آوردند. استکاننعلبکی بود که زیر پای ساواکیها خرد میشد. چند مأمور به سمت منبر و بقیه به سمت مردم یورش آوردند. فاصله زیادی با منبر نداشتم. چند قدم که برمیداشتم، به پای منبر میرسیدم و میتوانستم پای مأمور را بگیرم. لحظهای فراموش کردم که باردار هستم و در مقایسه با مرد قویهیکل، ناتوان و ضعیف. دستم را به دور پای مرد ساواکی قلاب کردم و چنان کشیدم که مرد با سر به زمین خورد. حتی صدای برخورد سر ساواکی با زمین را هم شنیدم، اما یکباره یکی محکم به پهلویم لگد زد. در خود مچاله شدم. شکمم را بین دستم گرفتم و همانجا درست کنار منبری که دیگر شیخی بالای آن سخنرانی نمیکرد، چمباتمه زدم. دیگر نه توان حرکت داشتم و نه حرفزدن. شکمم منقبضشده بود. انگار جنین در خود مچاله شده و مثل من بیحرکت مانده بود».
نخستین زن تیرانداز در جبهه نظامی
در سالهای جنگ، زنان بسیاری در غرب کشور دست به اسلحه بردند تا بتوانند از دین و ناموس خود دفاع کنند، اما آموزشهای رزمیگردان فاطمهالزهرا(س) بهصورت برنامهریزیشده انجام شد. کاشانی میگوید: «کار با سلاحهای کلت، یوزی، ام یک و کلاشینکف جزء آموزشهای لاینفک بود. بعد از اتمام دورههای آموزشی با سیستم دفاعی ورزیده، وارد شهرهای مرزی ایران میشدیم. اکیپ ما علاوهبر دفاع رزمی هدف بزرگتری داشت و آن تبلیغات اسلامی بین شهرهای جنگزدهای بود که تعداد بسیاری از خانوادههای خود را از دست داده بودند. در شهرهای مرزی بارها برای حمایت از خانوادههای جنگزده و حتی جان خودمان دست به اسلحه شدیم. در سالهای پایانی جنگ هم بهدلیل تیراندازی ماهرانهای که داشتم به سوریه اعزام شدم؛ سفری که هیچوقت شیرینی آن از کامم نمیرود».
تجربه حج خونین
خاطرات یکی یکی در ذهن بانو عطارنژاد زنده میشود: «باید میرفتم و بهعنوان معین کاروان حج راهی عربستان شدم به هیچکسی نگفته بودم که باردارم تا مانع رفتنم نشوند. چند روزی بود که رسیده بودیم و آماده میشدیم برای راهپیمایی برائت از مشرکان. کفن سفیدرنگی را که از قبل آماده کرده بودم پوشیدم. تازه وارد ماه هشتم بارداری شده بودم. راهپیمایی شکل گفته بود و مردم شعار میدادند. کسانی که در صف اول راهپیمایی بودند، با باطوم مورد حمله قرار گرفتند. تا به خودم آمدم، دیدم که تانکرهای آب جوش را روی مردم گرفتهاند. صدای فریاد و کمکخواهی مردم گوش فلک را کر میکرد و گاز اشکآور بود که میان مردم زده میشد. دهها جنازه را در اطراف خود میدیدم؛ طوری که توان برخاستن نداشتم... بعد از اینکه جان سالم به در بردم، چند روزی در بازداشتگاههای عربستان بازداشت بودم».
«نرجس عطارنژاد» مشهور به خانم کاشانی، این روزها وارد دهة هشتم زندگیاش شده است، اما همچنان دست از مبارزه برنمیدارد و کلاس درس اخلاق و دینداری او دایر است.
عطارنژاد یک مبلغه است و حتی در روز شهادت فرزندش از تبلیغ دست برنداشت. زمانی که فرزند شهیدش «امیر منصور کاشانی» را در صحن حرم حضرت عبدالعظیم (ع) تشییع میکردند، پشت تریبون رفت و ۴۵ دقیقه سخنرانی کرد.
او در محضر بزرگانی مانند آیتالله گلپایگانی، امامی کاشانی، آیتالله حقشناس، آیتالله مهدوی کنی و آیتالله خوشوقت تحصیل علم کرده است.
1400/08/04