پرسه در خاطرات همسر شهید اندرزگو از خواستگاری تا شهادت؛

نمی‌دانستم با شهید اندرزگو ازدواج کرده‌ام

همسر شهید اندرزگو از خاطرات زندگی با آقا سیدعلی می گوید از  روز خواستگاری تا شهادت.

نمی‌دانستم با شهید اندرزگو ازدواج کرده‌امسال 1349 بود که با هم آشنا شدند.امام جماعت مسجد محله چیذر تهران آنها را به هم معرفی کرده بود. حاج آقا به پدر دخترخانم در باره آقا داماد گفته بود.از طلبه های  حوزه چیذر است که می خواهدازدواج کند.از من خواسته دختری برایش پیدا کنم که یک، برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‏ای باشد، سوم این‌که خانواده‏شان شلوغ نباشند. خودش بود همان فردی که دوست داشت با او ازدواج کند. خواستگارهای بسیاری برایش آمده بود ،ولی  او همه را رد کرده و گفته بود می‏خواهم با یک طلبه ازدواج کنم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آن‌را از شوهر خودم بپرسم. از طرفی می خواست با کسی ازدواج کند که مطمئن باشد پولش حلال است.همسر شهید اندرزگو از خاطرات زندگی با آقا سیدعلی می گوید از  روز خواستگاری تا شهادت.

می‏توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله

روز خواستگاری خودش را به‌نام «شیخ‏ عباس تهرانی» معرفی کرد. من هم طبق رسم ورسوم، چایی بردم، اما به‌خاطر خجالت و حجب‌ وحیا، نه من و نه ایشان نتوانستیم  به یکدیگر نگاه کنیم.  اما من موقعی که او داشت از خانه بیرون می رفت طوری که متوجه نشود از پنجره نگاهش کردم لباس قبای نیمچه‏ای تنش‏ بود و کلاه عرق‌چین مشکی بر سر گذاشته بود. گویا وقتی پدر و مادرم  سوال کرده بودند پدر و مادرتان کجا هستند، بنای شوخی گذاشته و در نهایت‏ گفته بود: «من زیر بوته‏ای هستم و کسی را ندارم.» بار دوم که آمد صحبت کند گفت من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد.اگر می‏توانی نان طلبگی بخوری، بسم‌الله.»از زمان‏ خواستگاری تا ازدواج سه ماه طول کشید. مهریه ام 6500 تومان بود که آن را هم وقتی‏ اندرزگو می‏خواست به مکه برود برای سفر حج، بخشیدم.

من اندرزگو هستم!

حتی کلمه ای درباره‌ی سابقه‌ی مبارزاتی‏اش و این‌که دنبالش هستند، صحبت نکرد. همه فکر می‏کردیم او یک طلبه‌ ساده و معمولی است. سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که به افغانستان‏ رفتیم .در آن‌جا بود که متوجه شدم او چه کسی است .یک روز که با  دوستانش نشسته بودیم به آنها گفت همسرم اسم اصلی و کار مرانمی‏داند. اول کمی تعجب کرد. بعد از مدتی حرف زدن به من گفت نام اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاصی حسن‌علی منصور را من زده‏ام .  آنجا بود که فهمیدم  از سال 43  ماموران حکومت به دنبال او هستند.

برای سرگرم‏ کردنم سبزی می‏خرید

یک کمد داشتیم که ایشان همیشه در آن‌را قفل می‏کرد. گاهی خیلی سریع می‏آمد و به‌طوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن می‏گذاشت یا برمی‏داشت و درش را قفل می‏کرد. وقتی می‏پرسیدم داخل این کمد چیست؟ می‏گفت: «امانات و وسایل مردم است که نمی‏خواهم کسی به آنها دست بزند.» یکی از روزها جوانی به‏ خانه‏مان آمد. او و آقاسید باهم در اتاقی‏ بودند و من  و مهدی پسرمان را - که آن‌زمان دوماهه بود – در اتاق دیگری بودم. ناگهان صدای شلیک گلوله‏ای از اتاق آنها به‌گوشم رسید. آقا سراسیمه  از اتاق‏ بیرون پرید و طرف من و مهدی آمد. دست‌پاچه گفت شما و مهدی که نترسیدید؟ گفتم نه؛ مگر چی شده؟ گفت چیزی نبود، این دستگاه ضبط‌صوت خراب شده، یک‌دفعه‏ صدا داد. فهمیدم که نمی خواهد واقعیت را بگوید،برای همین دیگر سوالی نپرسیدیم،اما بعدها فهمیدم که آن جوان برای آموزش کار با سلاح‏ آن‌جا بوده که درحین تمرین، گلوله‏ای از اسلحه‌ی کلت درمی‏رود و به ضبط‌صوت‏ می‏خورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می‏آورد، برای این‌که سر مرا گرم‏ کند، سبزی می‏خرید و با خود به خانه می‏آورد تا من پاک کنم.

پدر و مادرم آدرس خانه را داده بودند

یک روز به خانه آمد و گفت وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت‏ تصادف کرده، می‏رویم تبریز دیدنش. یک‌راست رفتیم قم و چهار ماه آن‌جا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ‏ به آبادان رفت.البته فقط برای تبلیغ نمی رفت اسلحه می‏آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ می‏رفت، به او مرغ و خروس زنده می‏دادند؛ وقتی برمی‏گشت، کلی مرغ و خروس با خود می‏آورد. یک بار پدر و مادرم را هم به خانه ما آورد،برای همین آنها نشانی خانه مان را بلد بودند.  یادم هست بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد می‏کرد؛ گفت  به  مانگاه بروم‏. او که رفت ساعت 12 شب  یک‌دفعه زنگ خانه به‌صدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحت‏نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانه‌ ما را نشان داده بودند.

زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود

در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، سختی های زیادی کشیدم. یک‌ماه تمام آقا سید علی به افغانستان رفته بود تا که کارها را ردیف کنند، من هم در خانه‌ فردی در زابل   مستاجر بودم .پسرم بدجور مریض شد ،اما آقا سیدعلی  گفته بود که نباید از خانه بیرون بروم.  صاحب‌خانه هم غالبا به آنها غذا نمی‏داد. یکی از شب‌ها متوجه شدم با مرد دیگری نقشه قتل من و فرزندک را می کشند، اما با التماس های زن صاحب خانه از مقصودشان منصرف شدند. همان شب مردی به دنبالمان آمد و  ما را به خانه ای بردکه اندرزگو به آنجا برگشته بود. داخل اولین اتاق که شد، اندرزگو را دیدم. باورم نمی‏شد دوباره او را ببیندم. داشت گریه‏ام می‏گرفت. یاد سختی هایی افتاد که در این‏ یک‌ماه کشیده بودم. او مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن‏ پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند.  اندرزگو سعی کرد به من  دل‌جویی دهد و گفت زنده ماندن‏ تو یک معجزه بود، چون صاحبخانه قصد داشت که تو و مهدی را بکشند ولی‏ لطف خدا شامل حال‌تان شد. کمی که گذشت آقا سیدعلی روبه من کرد وگفت حالا که آمدی، باید یک کار خیلی مهم برای من انجام‏ بدهی . آن هم جابجایی تعدادی اسلحه است.  دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند.

چه خوبه این لباس رو بپوشید!

آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال 57 بود. یک‌دست لباس روحانی نویی که  پوشیده بود. عمامه‌ مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی دیگر چهره‌ اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم:‏ حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید! برگشت، نگاهی انداخت و  با تبسمی‏ زیبا پاسخ داد و گفت نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت می‏شوند. آن‌روز این لباس را خواهم پوشید، عمامه‌ سیدی‏ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت.خنده‏ای زیبا کرد و ادامه داد آن‌روز از شما هم به‌عنوان این‌که همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پای‌تان قربانی خواهند کرد.ولی حال و هوایش چیز دیگری می‏گفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک می‏شود. آن‌روز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفنی تماس گرفت. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی‏ نبود که به‌راحتی تسلیم  شود.

حاج آقا دکتر شده بود

 در یکی از سفرها، چهار قبضه اسلحه‌ی کمری (کلت) و تعدادی‏ خشاب، به‌دور کمرم بستم و لباس‌هایم را روی آن پوشیدم. کار خطرناکی بود، ولی چون خودم را د کنار آقا می‏دیدم، هیچ اضطراب و ترسی نداشتم. آقا، ریشش را تراشیده بود، عینکی به‌چشم زده، و کت و شلوار قهوه‏ای رنگ شیکی‏ پوشیده بود. عنوانش هم دکتر بود. خیلی جالب بود، مثلا او دکتر بود لباس نو داشت،‏ ولی من که باید نقش زن دکتر را بازی می‏کردم، یک چادر کهنه سرم بود. اصلا قیافه‏های‌مان به هم‌دیگر نمی‏خورد. به اولین پاسگاه خارج از زابل که رسیدیم، درجه‏دار هیکل درشت و بدقیافه‏ای آمد داخل اتوبوس و گفت که همه باید پیاده شوند، و پیاده شدیم. بدترین زمان وقتی بود که‏ گفت همه‌ مسافرها چه زن و چه مرد، باید بازرسی شوند. آقا با دیدن این وضعیت، با آرنج به پهلوی من زد و من‌هم طبق آموزش‌هایی که ایشان داده بود، خودم را زدم به دل‌درد و آه و ناله. مأمور پاسگاه گفت که برای این‌که حالم بهتر شود، توی پاسگاه برویم. داخل که شدیم، با تعجب دیدم یک عکس بزرگ آقا سید علی را به‌عنوان فراری و تحت‏تعقیب روی دیوار زده‏اند. آقا با دیدن این عکس، خیلی سریع برگشت. همه را بازرسی کرده بودند و اتوبوس منتظر ما بود. با خون‌سرد و عادی سوار شدیم و رفتیم.

منتظر بودم که بیاید...

روزهایی که قرار بود امام(ره) بیاید، ما هر لحظه انتظار می‏کشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی‏ چشم انتظار بودم که او را کنار امام(ره) ببینم. امام که آمد، چند نفر آمدند و ما را پیش‏ ایشان بردند. آن‌جا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمی‏کردم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، «تهرانی» شکنجه‏ گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیه‌ شهادت سید را تعریف کرد و  نشانی مزار او را در بهشت‌زهرا (س) به ما داد. آن‌روز که ما را سر مزار آقا بردند ، خیلی ضجه زدم و گریه کردم. پنج شش ماه انتظار کشیده بودم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را نشانم می دادند که می‏گفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده‏ است. الان هم آقا در قطعه‌ 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریب‌ غریب.

1400/08/08