همسر شهید محمد جهان آرا از خاطرات شیرین 2 سال و 2 ماه زندگیشان میگوید
همسر ذهنش را جمع وجور می کند تا از ابتدای آشنایی تا شهادت برایمان بگوید. از روزهایی که به خاطر داشتن اعلامیه های امام (ره) دستگیر و به زندان رفت و درست هم بند کسی شد که رابطه فامیلی نزدیکی با شهید جهان آرا داشت.آشنایی که بعد از 4 سال فعالیت در سال 58 به ازدواج او با خواهرزاده همسلولیاش منجر شد.
آغاز یک زندگی
چند ماه قبل از اینکه با م ازدواج کنیم با هم در زمینه مسایل فکری، صحبتهایی داشتیم و احساس می کردیم در مورد مسایل فکری، هماهنگی و تفاهمهایی در ما وجود دارد،البته من با خانواده خودم خیلی همفکری نداشتم، اما بعد از شهادت ایشان، خانواده خیلی کمک حا بودند و شهادت در آنها تأثیر مثبتی داشت و توانست هماهنگی را ایجاد کند.به هر حال آنها دلشان می خواست با فرد دیگری که مطرح بود، ازدواج کنم، چون محمد دانشجو بود و درسش را رها کرده بود. خانه ای هم نداشت و قرار بود مدتی در منزل پدرشان در خرمشهر باشیم تا جایی را انتخاب کنیم. پشتوانه مالی هم نداشتیم، من هم سال آخر دانشگاه بودم. با این حال مخالفت چندانی هم با این مسأله نشد. محمد با برخوردهای محبت آمیزی که با خانواده ام داشت خیلی سریع در همان مدت کوتاه خودش را در دلها جا کرد.
تنها سکه مهریه ام را هم بخشیدم
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه طلا بود. محمد به شوخی می گفت: «با این طلاهایی که برای مراسم ما خواهند خرید چکار کنیم؟» به او گفتم: «طرح این مساله کوچک کردن من است.» محمد آن یک جلد قرآن را پس از ازدواج خرید و در صفحه اول جمله هایی نوشت که هنوز آن را دارم.«امیدم در این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد و نه چیز دیگر که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب.» حالا هر چند وقت یک بار، وقتی خستگی بر من غلبه میکند این نوشته ها را می خوانم و آرام میگیرم. البته آن یک سکه را هم بعد از عقد بخشیدم.
سر مزار برادر شهیدش عقد کردیم
عقدمان را سر مزار علی، برادر شهید محمد در بهشت زهرا جاری کردیم. خودمان دو نفر بودیم. یک روز بعد از ظهر بود. متعهد شدیم که کمک و همکار هم باشیم. عقد رسمی هم با سادگی در منزل ما و با حضور خانواده محمد و چند نفر از دوستان خوانده شد. در این ازدواج، مهمتر از همه افکار و اهداف شهید بود که برای من خیلی ارزش داشت. از اول هم معیار ازدواجم همین بود؛اینکه فردی را انتخاب کنم که معیارش اسلام باشد و اصول اسلامی را در عملکردش نشان دهد .این صفات را در شهید جهان آرا دیدم. اصولی که با هم قرار گذاشتیم بر این مبنا بود که هر کس در هر عملی که در زندگی می خواهد انجام دهد، معیار اسلام را در نظر داشته باشد، نه اینکه طرف مقابل خوشش بیاید. اگر اسلام تایید کند، آن کار انجام شود. هر دو روی این جریان به توافق رسیدیم و بدون اینکه اصول پیچیده ای را برای ازدواج انتخاب کنیم ازدواج کردیم.این موضوع ها بود که زندگی ما را خیلی پربار می کرد و دیگر نیازی به سایر مسایل چه خرید ازدواج چه سنتی های دیگر کنار آن نبود. هفته بعد از مراسم هم راهی خرمشهر شدیم.
من جهیزیه ای نبردم
جهیزیه من پنج، شش چمدان پر از کتاب ، جزوه و نوارهایی بود که داشتم، چون دلمان نمی خواست چیزی را از قبل وارد زندگی مان کنیم. من جهیزیه ای نبردم. از خانواده ام نخواستم جهیزیه داشته باشم. هر دو زندگی را از صفر شروع کردیم. با ساده ترین امکاناتی که می شد زندگی کرد. در خرمشهر امکاناتی تهیه کردیم. ایشان هم از زندگی گذشته شان چیزی نیاورد و با حقوق خودمان زندگی ساده ای تشکیل دادیم، حتی موقع ازدواج خواهش کرده بودیم هدایایی ندهند تا ما زندگی مان را فقط بر مبنای حقوق خودمان که حاصل دسترنجمان بود، قرار دهیم تا خدای ناکرده شبهه ای در آن نباشد. نه من چیزی را به عنوان جهیزیه بردم و نه محمد چیزی را از خانه پدر آورد. مبنای زندگیمان بر اساس حقوق خودمان و با حداقل امکانات بود. اصلاً مطرح نبود روی موکت یا فرش باشیم، ظروف ملامین داشته باشیم یا چینی.
زمین مان را پس دادیم
محمد مشغله زیادی در سپاه و شهر داشت. من هم کارم را با تدریس در دبیرستان ایراندخت شروع کردم. البته سه ماه بیشتر نتوانستم تدریس کنم، چون مسؤولیت کتابخانه ملی خرمشهر را به عهده گرفتم. مدتی در خانه پدری ایشان زندگی کردیم. یک اتاق در اختیار ما بود و با خانواده محمد یک جا زندگی می کردیم. بعد از سه ماه به خانه دیگری که متعلق به یکی از دوستان بود اسباب کشیدیم. آنجا منزل آقای قادری بود. در همان زمان آقای اکبری حاکم شرع خرمشهر، قطعه زمینی به محمد داد و گفت: «وام هم به شما تعلق می گیرد؛ شما این زمین و وام را بگیرید و خانه ای برای خودتان بسازید.» می دانست که محمد مشکل مسکن دارد. محمد با من صحبت کرد و گفت:«من به خاطر کارم نمی خواهم زمین بگیرم. این قطعه زمین را می خواهم به دو نفر از عرب های خرمشهر بدهم که واقعا مستضعف هستند و آنان را می شناسم.» محمد با طرح این موضوع می خواست موافقت مرا هم بگیرد. من حرفی نداشتم. زمین را تقسیم کرد و به آن دو نفر عرب خرمشهری داد.
زندگی مشترک مزاحم کارش نبود
جهان آرا تنها به عنوان یک فرد در سپاه نقش نداشت، بلکه یک فرد عاطفی و احساساتی در زندگی شخصی بود که از لحاظ همسر بودن، سعی می کرد در مدتی که در منزل است، نقش یک همسر را ایفا کند و در امور مختلف زندگی، از جمله کار خودش مشورت کند و حتی فرصت دهد من در باره کارم با او مشورت کنم. در مورد کارهای خانه، اگر دو ساعت به خانه می آمد، در همان مدت کم سعی می کرد در کارهای خانه کمک کند.در واقع احساس مسؤولیت می کرد. علی رغم خستگی که داشت، در کوچکترین فرصت حتی در حد چند جمله، در ارتباط با مسایل روز و کار، آیاتی را مطرح می کرد و می خواست وقتش را به سازندگی بگذراند؛ یعنی همان طور که خود را نسبت به سازندگی در محیط کار ملزم می دانست و احساس وظیفه می کرد، نسبت به سازندگی در خانه هم حساسیت داشت. سعی می کرد برنامه های خانه را طوری تنظیم کند که در همان فاصله زمانی کوتاه بتواند نقش مثبتی داشته باشد.
حتی قبل از جنگ هم فرصت چندانی برای حضور در منزل نداشت، برای همین قرار گذاشته بودیم یک روز در میان به خانه بیاید، آن هم ده شب تا هفت صبح. در این مدت کارهایش را با تلفن انجام می داد. اصلا فرصت اینکه بتواند به مسائل جانبی منزل برسد، نداشت. بیشتر کارها به عهده من بود. این شیوه زندگی بنا به گفته بچه های خرمشهر، الگویی شده بود و معتقد بودند که زندگی مشترک ما مزاحمت کاری برای محمد ندارد و کمک هم می کند که با آرامش بیشتر به کارهایش برسد. همین مساله باعث شده بود که بچه های سپاه احساس کنند می توانند زندگی مشترک خود را شروع کنند و سراغ ازدواج رفتند.
روز تولد و سالگرد عقد و ازدواج مان را فراموش نمی کرد
دو سال و دو ماه با هم زندگی کردیم. در این مدت هر لحظه اش برایم خاطره ای است. یکی از یادهای ماندگار که به خصوصیات ایشان مربوط می شود، هدیه دادن محمد به من بود. شاید خیلی از آقایان یادشان برود که روزهای ازدواج، عقد، تولد و عید چه روزهایی است، اما محمد تمام این روزها را به خاطر داشت و امکان نداشت آنها را فراموش کند؛ حتی اگر من در تهران بودم.البته این یادآوری ها همیشه با هدیه مادی هم همراه نبود؛ هر بار نامه ای می نوشت و از این روزها یاد می کرد. در این نامه ها مسؤولیت من و خودش را می نوشت. نامه ای نبود که بنویسد و از امام یادی نکند. او با همین شیوه روزهای خاص زندگی مان را یادآور می شد. همه این نامه ها را دارم و هنوز برایم عزیز هستند. هر بار که آنها را می خوانم می بینم چطور این جوان بیست و پنج ساله روحیه ای چنین لطیف و عمیق داشت، روحیه ای که در محیط خشن جنگ همچنان پایدار ماند.
همیشه گذشت از طرف او بود
دو نفر که در محیطهای متفاوت رشد کرده اند، اختلاف نظر و سلیقه دارند و این طبیعی است، اما محمد الگو و اسوه صبر و همیشه گذشت از طرف او بود. با صبری که در برخوردها داشت، سعی می کرد با آرامش تمام، متوجه مسأله شوم. می توانم بگویم به ندرت بود که اختلاف سلیقه به تفاهم منجر نشود. اگر در بعضی مسایل امکان داشت وحدت عقیده ایجاد نشود، می گذاشتیم مشمول مرور زمان شود، تا مرور زمان آن را حل کند. فکرمان این بود که مسایل مهمتری در زندگی حاکم است؛ مسایلی که اختلافات جزئی را که ناشی از سلیقه های متفاوت است، در بر می گیرد و آن مسایل اجازه نمی داد اختلاف رشد کند. اصلاً در فکر اینکه ممکن است در موضوعی اختلافی پیش آید، سلیقه متفاوتی مطرح شود، نبودیم. چیزی که به عنوان هدف مطرح بود و بدان معتقد بودیم، اسلام بود. آن را مدنظر داشتیم و ایشان در این زمینه عقیده ام را می دانست و معتقد بود که اگر من در زمینه ای نارضایتی مقطعی داشته باشم، با دلایلی که می آورد، مسأله را قبول می کنم، چون هر دو، هدف را قبول داشتیم.
اعتقاد زیادی به لقمه حلال داشت
اعتقاد زیادی به لقمه حلال داشت، به اینکه اگر جایی غذا می خوریم، افراد آن اهل خمس باشند، پولی را که به دست می آورند، مشکل نداشته باشد. طوری که به خانه نزدیکان او یا من نمی رفتیم و اگر می رفتیم، موقع غذا خوردن، به بهانه ای بر می گشتیم. بر خوراک خیلی تأکید داشت، بخصوص وقتی من تهران بودم و دوران بارداری اولین فرزندم را می گذراندم. مدام تماس می گرفت و تأکید بر مسأله خوراک داشت که تا چه اندازه بر بچه تأثیر دارد. ما این مسأله را رعایت می کردیم. با اینکه گاهی تا ساعت یک یا دو نیمه شب در سپاه مشغول بود و من در تهران بودم، مسایل زندگی و برخوردهای عاطفی را فراموش نمی کرد. حتی ساعت یک نیمه شب تماس می گرفت و در حد چند دقیقه صحبت می کرد. همین مسأله باعث می شد کاملاً احساس کنم تا چه اندازه هم مرد جنگ است و هم مرد زندگی.
سی و پنج روز نتوانست به دیدن ما بیاید
وقتی اولین بچه مان به دنیا آمد، تا 35 روز برای دیدنش نیامد. بعد برای من تعریف کرد یک بار دلم می خواست بیایم و بچه را ببینم، ولی از اینکه در این موقعیت جنگی فکر بچه را کرده بودم شرمنده شدم .وقتی به خانه آمد و بچه را بغل کرد، احساس کردم بچه را بو می کند! حالتی که از خود بی خود شده بود و نشان می داد در محیط کار تا چه اندازه وظیفه شناس و مسؤول و در محیط منزل تا چه حد نسبت به خانواده و بچه، دارای احساس مسؤولیت می کنددر آن چند لحظه که بچه را بغل کرده بود و با حالتی خاص بچه را به خود چسبانده بود، به خود گفتم با این حالت عاطفی که نسبت به بچه احساس می کند، چه طوری می تواند از او جدا شود! بعد از مدتی بدون کوچکترین دغدغه فکری خداحافظی کرد و رفت و این برای اطرافیان درس آموزنده ای بود. همیشه دوستانش مطرح می کردند جهان آرا فردی است که ازدواج کردن و بچه دارشدنش، نه تنها سد راهش نبود، بلکه کمکی برای تداوم راهش بود تا بتواند برنامه اش را نسبت به گذشته کاملتر انجام دهد.
طوری رفتار می کردم که در جریان مشکلات قرار نگیرد
در تهران که بودم، مشکلات زندگی بر دوش من بود، اما هر بار که می آمد طوری رفتار می کردم که در جریان قرار نگیرد، چون می دانستم برای حل آن وقت می گذارند. دلم نمی خواست در این زمینه فکرش مشغول باشد، چون به اندازه کافی به همه مسایل فکر می کرد و مشغله فکری داشت. حتی خجالت می کشیدم مسایل مالی را مطرح کنم. با خود می گفتم او در کوران جبهه و جنگ است و من تماس بگیرم که حقوقت را بفرست! از طرفی معتقد بودم از خانواده مساعدتی نگیرم، چون دلم نمی خواست کوچکترین ذهنیت ناجوری نسبت به او در کسی ایجاد شود و خدای ناکرده فکر کنند به فکر زندگی نیست، چون می دانستم اگر به فکر این مسأله نیست، به خاطر بی توجهی نیست، بلکه به خاطر مسؤولیت بزرگی است که اسلام بر دوش ایشان گذاشته بود؛ با این حال به فکر من بود و یک بار که به تهران آمد، وضعیت حقوقی اش را طوری جور کرد که بتوانم از تهران حقوقش را بگیرم.
آرامش چهره اش مرا سر پا نگه داشته است
آخرین بار یک ماه قبل از شهادت در تهران او را دیدم. حال خاصی داشت. قنوت های نمازش عوض شده بود . بیش از حد در قنوت می ایستد. همین نشانه ها مرا به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است. در همان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود. این آخرین باری بود که محمد را دیدم. موقع خداحافظی با حال عجیبی حمزه را بغل کرد. آن موقع حمزه کمتر از یک سال داشت. چنان او را در آغوش گرفت که گمان کردم دارد او را می بوید، با تمام وجود. انگار سیر نمی شد. بعد کنده شد و رفت. یک ماه بعد هم در پزشکی قانونی او را دیدم. بعد از آن در مراسم هم توانستم پیکرش را ببینم. هنوز بعد از گذشت این همه سال آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سر پا نگه داشته و خواهد داشت. یادم هست یک روز از من پرسید:«اگر شهید شوم چطور برخورد میکنی؟» من هم یک جواب داشتم: «چون شهادت حق است، خدا هم صبر آن را می دهد.» خدا هم همان صبر را به من داد.»
محمد برای بچه ها زنده است
بعد از شهادت محمد همه وسایل او را در یک چمدان نگه داشته ام. عکس ها، لباس ها، حتی مسواک و… بعضی می گفتند: «برای چی اینها را نگه می داری؟» حالا که بچه ها بزرگ شده اند، هر چند وقت یک بار این چمدان را باز می کنم؛ محمد برای بچه ها زنده می شود. هر کدام تکه ای از این یادگاریهای عزیز را برمی دارند؛ یکی بلوز، یکی شلوار. پسر سوم من چنان رابطه ای با جهان آرا دارد که سال گذشته در سالگرد شهادت محمد به معلمش گفته بود: «امروز، روز شهادت پدرم است!» معلم به من گفت: «من تعجب کردم. چون فرزند شهید در چنین سنی نداریم.» شاید باور این مساله سخت باشد که پسر کوچکم ، جهان آرا را به عنوان پدر، واقعی تر می بیند تا آقای فروزنده را. او اصالت وجود محمد را که نیست، بیشتر قبول دارد تا وجود پدرش را که هست و می بیندش. این لطف خداست که یاد و نام جهان آرا در زندگی ما با غم و اندوه همراه نیست. روزی پدر و مادر جهان آرا به خانه ما آمده بودند، صحبت همین مسائل بود. موقع رفتنشان از پسرم خواستم چمدان محمد را بیاورد. از محمد چیزی به یادبود نداشتند. چمدان را باز کردم. برایشان عجیب بود که این وسایل وجود دارد و آنان ندیده اند. مادر جهان آرا یکی از بلوزهای محمد را به یادگار برداشت.
1400/09/28