گفتگو با مادر شهید «مصطفی احمدی روشن»:

هیچ کس پسری مثل من ندارد

21 دی دهمین سالگرد شهادت «مصطفی احمدی روشن» از شهدای هسته‌ای است. به این بهانه با خانم «صدیقه سالاریان» مادر شهید گفتگو کردیم.

هیچ کس پسری مثل من ندارد

 

بی‌اغراق همه چیز خانه بوی مصطفی را می‌دهد از قاب‌هایی که در ابعاد گوناگون به درو دیوار خانه نصب شده است تا تزئینات روی یخچال و حتی لیوانی که جزو دکور آشپزخانه است. هرجا سر می‌چرخد، مصطفی در قاب، با صورتی معصوم به تو لبخند می‌زند. مادر خیلی دردناک این جمله را ادا می‌کند:«کسی که این کار را کرد اگر یکبار در صورتش نگاه می‌کرد این کار را نمی‌کرد!»
شاید کسی که آن روز بی رحمانه بمب را به ماشین مصطفی چسباند فقط یکبار عشق مادرپسری را می‌دید از این کار انصراف می‌داد. ده سال گذشته و بر مادر صدسال.

۲۱ دی سالگرد شهادت «مصطفی احمدی روشن» بهانه گفتگوی ما با حاجیه خانم « صدیقه سالاریان» مادر شهید است، گفتگوی ما را بخوانید.

پرجنب وجوش و باهوش

حاجیه خانم« صدیق سالاریان» به جزآقا مصطفی، ۳ دختر دیگر هم دارد و دختر‌ها هم به مانند برادر باهوش و تحصیلات بالای دانشگاهی دارند.

« کیمیا سادات» نوه دختری که مادرش دندانپزشکی می‌خواند، برای مادر بزرگ شیرین زبانی می‌کند و حاج خانم و حاج آقا، دل به شیرین زبانی‌هایش می‌دهند.

حاج خانم می‌گوید: «خرافاتی نیستم اما دی ماه که می‌شود حالم دگرگون است، هرچند تولد مصطفی هم در دی ماه بود اما چون حاج آقا برایش روز ۱۷ شهریور مهم بود در شناسنامه تولد مصطفی را ۱۷ شهریور گرفت.»

مادر از کودکی مصطفی که می‌گوید، هزار ماشاالله از دهانش نمی‌افتد، شاید هنوز هم می‌ترسد پسرش دردانه‌اش چشم بخورد.تعریف می‌کند: « بیرون خانه بچه آرامی بود اما در خانه هزار ماشاالله خیلی پر جنب و جوش بود. چه در مدرسه و چه در دانشگاه،معمولاً فقط شب امتحان درس می‌خواند. اما هزار ماشاالله نمره‌های مطلوبی می‌گرفت، درس را خیلی خوب می‌فهمید. یکی از تفریحاتش با بچه‌ها این بود که قبل از شروع کلاس، مسائل فیزیک، ریاضی و شیمی را از راهی به جز راه دبیر حل کنند، معمولاً مصطفی راه‌های جالبی پیشنهاد می‌داد و جواب درست بدست می‌آمد. از همان دبیرستان قصد داشت شیمی دانشگاه شریف قبول شود و قبول شد. بدون اینکه حتی یک ساعت کلاس کنکور برود. کلاً عقیده‌ای به کلاس‌های کنکور نداشت همیشه می‌گفت غیر از متن کتاب، سؤال نمی‌آید، باید آن متن را آنقدر خوب خوانده باشی که اگر سؤالی پرسیدند حتی بدانی جواب کجا نوشته شده است. »

دلتنگی مادر

مادر با دریغ می‌گوید: « سال اولی که وارد دانشگاه شریف شده بود هم من دلتنگی می‌کردم هم مصطفی، هر هفته پنجشنبه جمعه به همدان می‌آمد، کم کم فاصله رفت و آمد ۱۵ روز یکبار شد. در تمام این سال‌ها لباس‌هایش را هیچ وقت خودش نمی‌شست، جمع می‌کرد و به همدان می‌آورد و من می‌شستم. بچه تنبلی نبود، در خوابگاه بیشتر شهردار بود. یکبار یکی از دوستانش گفته بود: تو چرا لباس‌هایت را نمی‌شویی؟ گفته بود همین که مادرم حس کند من هنوز هم بهش نیاز دارم از دلتنگی‌اش کم می‌کند، به این دلیل لباس‌ها را می‌برم تا بشوید، نه اینکه خودم نمی‌توانم بشویم».

دامادی

به قصه ازدواج مصطفی می‌رسیم، مادر با یادآوری تصویر تنها پسرش در لباس دامادی، دلش غنج می‌رود: «با خانمش در بسیج دانشگاه آشنا شدند، برای مصطفی حجاب و رعایت محرم و نامحرم مهم بود، خدا را شکر خانمش خیلی آرام و نجیب و اهل رعایت این مسائل است. ۲ سال طول کشید تا با هم ازدواج کردند. روزی که قرار خواستگاری عطیه خانم را گذاشتیم مصطفی داخل خانه نیامد، در همان کوچه ماند، من هم رویم نمی‌شد چیزی بپرسم تلفن زنگ خورد و مادر عروس خانم برای جواب دادن تلفن رفت، از این فرصت استفاده کردم و به عطیه خانم گفتم: مصطفی تک پسر و عروس‌یه دانه پسر شدن، خیلی سخت است، او هم جواب داد: سعی می‌کنم بتوانم، همین. تنها چیزی که بین ما رد و بدل شد همین بود».

می سپاریم به خدا

مصطفی از زمان دانشجویی همزمان با تحصیل، روی چند پروژه کار می‌کند، رشته‌های پلیمری، جداسازی غشا پلیمری، طوری که بیشتر وقتش در دوران تحصیل در آزمایشگاه‌ها می‌گذشت. بعد از فارغ التحصیلی هم برای سایت هسته‌ای نطنز تقاضا می‌دهد. مادر شهید تعریف می‌کند: « با خانمش عقد کرده بودند، یک روز، عروسم تماس گرفت که در سایت هسته‌ای نطنز با موادی که برای سلامتی خطر دارد، کار می‌کنند، شما مخالفتی ندارید؟ من مخالف بودم، با حاج آقا صحبت کردم و از خطرات جسمی کار در سایت هسته ای گفتم- البته آن زمان از خطرات سیاسی‌اش چیزی نمی‌دانستیم - حاج آقا گفت: شما نمی‌توانید محدودش کنید، می‌سپاریمش به خدا. به خانمش گفتم: عطیه جان حاج آقا که به جبهه می‌رفت می‌گفتم خدایا اگرصلاح باشد شیشه را کنار سنگ، سالم نگه می‌داری، خدای جبهه‌ها، تهران و همدان یکی است، حالا مصطفی چه در سایت هسته‌ای نطنز باشد چه در تهران، خدا بخواهد ازش نگهداری کند می‌کند، نگران نباش، به این شکل عروسم را هم راضی کردم».

این است‌ ایول

مادر از سختی های کار مصطفی در نطنز می‌گوید اینکه مصطفی بعد از ازدواج، در کاشان خانه‌ای اجاره کرده و خودش به نطنز رفت و آمد می‌کرده و در این زمان همسرش بیشتر اوقات در خانه تنها بوده است:« سال ۸۴ برای غنی‌سازی ۳/۵ درصد خیلی تلاش می‌کردند، چون همسرش بیشتر اوقات در کاشان تنها بود، ازش خواستم که در تهران خانه بگیرد تا هم خانمش به درس و زندگی‌اش برسد و هم مصطفی به کارش. با این رفت و آمد، کارش سخت تر بود اما بالاخره اواخر اسفند ۸۴ شبی که شیفت بودند، برای چندین بار آزمایش را انجام می‌دهند و نتیجه می‌گیرند؛ او در خاطراتش نوشته: گاز را تزریق کردیم، به لطف خداوند ۳/۵ درصد را گرفتیم، این است ایول! و امضا می‌کند.

 

رابطه پسر مادری

مادر شهید با بیان اینکه چون فاصله سنی‌مان کم بود ارتباط خیلی نزدیکی باهم داشتیم، می‌افزاید: « خیلی وقت‌ها راجع به یک موضوع، ساعت‌ها باهمدیگر صحبت می‌کردیم. خیلی چیز‌ها بین ما وجود داشت، چیز‌هایی که نمی‌خواست دیگران بشنوند با صدای آرام در گوش من می‌گفت. بعضی وقت‌ها همدیگر را نگاه می‌کردیم و می‌فهمیدیم جریان چی است. شب‌هایی که خانه ما می‌خوابیدند صبح شهید قشقایی دنبالش می‌آمد، پسرش علی خیلی کوچک بود بخاطر اینکه علی بیدار نشود خانمش همیشه در اتاق و مصطفی در پذیرایی می‌خوابید که پنجره‌اش به کوچه بود، چهار و نیم صبح صدای ماشین که می‌آمد بیدار می‌شد. به من هم می‌گفت: مامان شما هم درپذیرایی بخواب! عروسم می‌خندید و می‌گفت: نخود نخود هرکی می‌رود پیش مامان خود! »

شوخ طبعی

حاج خانم برایمان چای می‌ریزد و تعارف می‌کند با خرما بخوریم. مادر را به خاطرات شیرین برده‌ایم، شیرینی خاطرات خوش در کلامش پیداست: « برای حاج آقا خیلی احترام می‌گذاشت اما احترام به من همراه با محبت و شوخی بود. از در خانه که وارد می‌شد- چون من یزدی‌ام- شروع می‌کرد به یزدی صحبت کردن. یک وقت‌هایی که حاج آقا می‌گفت آنقدر سر به سر مامانت نگذار، می‌رفت سراغ حاج آقا و همدانی صحبت می‌کرد! کلاً در جمع که بود هیچ غیبتی نمی‌شد چون همه جمع را می‌خنداند کلاً بمب خنده بود. در آسانسور که باز می‌شد تا داخل خانه بیاید شعر می‌خواند آنهم شعر‌های من در آوردی! پیش خودم فکر می‌کردم هیچکس چنین پسری ندارد. کاری به کار‌های علمی و اجتماعی ندارم، بسیار با محبت بود، علی تب می‌کرد او از علی بیشتر مریض می‌شد. مصطفی وابستگی بسیار شدیدی به زندگی داشت، ولی کسی که بتواند همه این وابستگی‌ها را بگذارد و راه دیگر را انتخاب کند این خیلی ارزشمند است. »

حال خراب

از مادر می‌پرسیم الان رابطه‌تان با مصطفی چطور است؟ بغض می‌کند وپاسخ می‌دهد: « تقریباً همان طور که بود هست، با این تفاوت که دیگر حضور جسمی و فیزیکی‌اش نیست. همیشه حرف اول و آخر را مصطفی میزد. در هر کاری همیشه حاج آقا اجازه می‌داد مصطفی تصمیم نهایی را بگیرد، الان هم گاهی اتفاق مهمی می‌افتد یک لحظه می‌پرم که بهش تلفن کنم و صحت و سقمش را بپرسم، تا آن لحظه که دارم می‌روم و بپرسم حالم خیلی خوب است ولی وقتی که می‌فهمم دارم چکار می‌کنم حالم سر جای خودش باز برمی گردد!».

انگور پلاستیکی

مادر با یادآوری خاطرات شیرین پسر، لبخند بر روی لب‌هایش می‌نشیند: « هرسال برای شوخی و خنده،بچه‌ها جشن تولد یا روز مادر می‌گرفتند، همه به شوخی سعی می‌کردند هدیه مصطفی را حدس بزنند، هرکسی چیزی می‌گفت ومی خندیدند آخرش هم نتوانستند درست حدس بزنند. آخرش خودش هدیه را روی دستش گرفت و آورد وبه من داد یک سشوارگرفته بود، من هنوز هم از داخل جعبه‌اش بیرون نیاورده‌ام و همانطور مانده است! » مادر از غذا‌های مورد علاقه پسر می‌گوید: « مصطفی به جز قورمه سبزی، باقالی پلو‌هایی که من به سبک خودم درست می‌کردم را خیلی دوست داشت با گوشت چرخ کرده و زرشک. یک وقت‌هایی که زنگ میزد و می‌پرسیدم دوست داری چی برایت درست کنم؟ می‌گفت: غذای مخصوص سر آشپز، این کار را می‌کرد تا بدانم هنوز همان پسر کوچک مادر است. خیلی شوخ بود، یکبار قرار بود برای خواهرش خواستگار بیاید من یک ظرف خیلی کوچک انگور را با قیمت گران خریدم و لا به لای میوه‌ها چیده بودم، مصطفی می‌گفت: اگر داماد بخواهد برای برداشتن انگور‌ها دست دراز کند من پشت دستش می‌زنم و بهش می‌گویم: پلاستیکی است و مامان برای خوشگلی گذاشته است. اتفاقاً داماد هم موقع تعارف میوه دست برد انگور بردارد من و مصطفی هردو خنده‌مان گرفته بود؛ الان هم هروقت انگور می‌گیریم، بچه‌ها می‌گویند: مامان این انگورش پلاستیکی است نباید بهش دست بزنیم. »

رابطه خواهر و برادری

رابطه خواهر و برادری رابطه عجیبی است، مادر شهید احمدی روشن با دریغی خاص تعریف می‌کند: « رابطه خواهر و برادر‌ها خیلی خوب بود، دختر کوچکم یکی دو ماه که از شهادت مصطفی گذشته بود در یک مصاحبه گفت: داداش مرد بزرگی بود، مثل کوه می‌ماند، آنقدر که من فکر می‌کنم در نبودش به سایه‌اش هم می‌توانم تکیه کنم. آن یکی خواهرش هم می‌گفت در هر مشکلی کافی بود به داداشی تلفن کنم، شاید یک دقیقه که باهاش صحبت می‌کردم آرام می‌شدم. خواهرش بعد از شهادت مصطفی چند سال مریض بود تا بتواند دوباره به روال عادی زندگی برگردد. می‌گفت: تنها مردی است که وقتی نگاهش می‌کردم هیچ عیبی نه در اخلاقش، نه در قیافه اش نبود، آنقدر که این صورت معصوم و مهربان بود. » مادر در پایان خیلی دردناک این جمله را ادا می‌کند: « گاهی می‌گویم کسی که این کار را کرد اگر یکبار در صورتش نگاه کرده بود این کار را نمی‌کرد! »

1400/10/26