یکساعت و نیم بعد وقتی تو سلام و صلوات کلاس تموم شد و آمادهی رفتن میشدم، حرفی که شنیدم منو به صندلیم میخ کرد. شادی و سودابه عمدا بلند بلند حرف میزدن تا به گوش من برسه! شادی می گفت: حالا پس فردا که فریبا بیاد و باهم تو محله اینور اونور برن میخوام بدونم سیاهیش میمونه به صورت زغال یا این خانوم!..