معصومه رازمهری در کتاب صوتی یکشنبه آخر به روایت خاطرات خود از روزهای جنگ میپردازد. او در نگارش اثر حاضر تمام تلاش خود را به کار گرفته تا در شرح وقایع دقیق باشد و چیزی را کم یا اضافه نکند. گوش سپردن به این کتاب برای علاقهمندان خالی از لطف نخواهد بود.
«... وقتی هانا خبر بارداری فرزند چهارمش را میدهد خوشحال میشوم؛ خوشحالی از اینکه انسان دیگری فرصت زندگی کردن را پیدا کند. اما این شادی چند روز بیشتر دوام نمیآورد. دکتر شهر به هانا گفته بود که جنین ناقص است....»
«همون لحظه ابوالفضل قیف و گذاشت جلو دهنش و عین مجریای جشنواره فریاد زد:فستیوال بزرگ رنگ در کوچهی شهید زکریایی...
بعد قیف و آورد پایین و پرید تو زیرزمین و زیرلب با ذوق گفت:آخ که چقدر استوری بذارم اون روز... .»
«اُم حامد با شنیدن نغمه ها از روی تخت دخترکش که تازه خوابیده بلند شد و به کنار پنجره رفت؛ و به جست و خیز کودکان غزه چشم دوخت. از آخرین باری که او چنین صحنه ای میدید، زمان زیادی نمی گذشت. سالیان سال درون حصار صومعه بودن، غزه را به خدا رسانده بود. مردم غزه یاد گرفته بودند...»
«فهمیدم مرد بالاسرشون نیست و مرد کوچیک خونه حواسشو جمع همه چی میکنه اما درست در لحظهای که تلاش میکردم حس غریبه بودن از بین بره، یه جمله قلبم رو تکون داد.
-دست شما درد نکنه. چرا انقدر زحمت کشیدید؟ همون که اون روز فرستادید کافی بود بخدا. صابر نشونی شما رو داد... .»
«...- ته کوچمون یادته؟ اون خونه پر درخته که همیشه دوسش داشتی!...
می نویسم: دلم آب شد که! آره یادمه،
اینجا چیکار می کنی؟
می نویسه: کجا؟ تو خونمون منظورته؟...»
یکساعت و نیم بعد وقتی تو سلام و صلوات کلاس تموم شد و آمادهی رفتن میشدم، حرفی که شنیدم منو به صندلیم میخ کرد. شادی و سودابه عمدا بلند بلند حرف میزدن تا به گوش من برسه! شادی می گفت: حالا پس فردا که فریبا بیاد و باهم تو محله اینور اونور برن میخوام بدونم سیاهیش میمونه به صورت زغال یا این خانوم!..
« -زینب کو، محمد جان؟ اولین جمله ای که با دیدن دستهای خالیاش گفتم، همین بود. +مگه قرار نبود با شما بیاد مسجد؟. نگاه متعجب و لرزانش، ته دلم را چنان خالی کرد که از ترس، دستانم خیس عرق شد...»