کد خبر: ۳۹۰۱
گفتگو با «حمید قاسمی» نویسنده کتاب «بچه بازارچه»:

همسر برزیلی ام، بزرگترین مشوقم بود

کتاب بچه «بازار چه» خاطرات «حمید قاسمی» از تازه‌ترین انتشارات سوره مهر است.
۱۹ تير ۱۴۰۱ - ۰۸:۲۶

همسر برزیلی ام ،بزرگترین مشوق من بوده است

پسربچه نه ساله‌ای که یک روز به بهانه کلاس تقویتی با ۲ نفر از همکلاسی هایش از خانه بیرون زد و سوار قطار تهران اندیمشک شد تا به جبهه برود- هرچند ماموران قطار حین کنترل بلیط مسافران متوجه حضور آن‌ها شد و آن‌ها را از قطار پیاده کرد- اما  باز این پسر بچه با دستکار‌ی شناسنامه اش در  ۱۵ سالگی راهی جبهه شد  وتا پایان جنگ تحمیلی به تناوب در جبهه حضور داشت، خاطرات خود را در کتابی به نام« بچه بازارچه» منتشر کرده است.رزمنده دیروز  این روزها به سن 52 سالگی رسیده و دانشجوی دکترای«مدیریت پروژه و ساخت دانشگاه تربیت مدرس» است. « حمید قاسمی» نویسنده کتاب« بچه بازار چه»از همسر برزیلی اش به عنوان بزرگترین مشوقش در نگارش این کتاب یاد می کند.
.......

محله مذهبی

حمید قاسمی در محله مذهبی« جوادیه» تهران بزرگ شده در خانه ای که پدر، فعال انقلابی بوده است. از کودکی به همراه پدر هفته ای یکبار به یک هیئت «اتحادیه صنف کفاش ها» می رفته  و به گفته خودش ،  صحبت‌های واعظ این هیئت «حاج آقا حداد»  هنوز در گوشش است. صحبتهایی که شخصیت او ودیگر بچه های هیئت را شکل می دهد.

از جریان سوار شدن به قطار تهران-  اندیمشک برای  رفتن به جبهه در سن ۹ سالگی سئوال می‌کنیم، خیلی شیرین این خاطره را تعریف می کند: «با دو تا از همکلاسی‌ها تصمیم گرفتیم به جبهه برویم. سه نفر بودیم یک نفر از ما، لحظه آخر موقع سوار شدن قطار پشیمان شد و به او سپردیم به خانواده هایمان اطلاع دهد و بگوید ما را حلال کنند. موقع چک کردن بلیط مسافر‌ها ، مامور متوجه حضور ما شد و ما را در ایستگاه رباط کریم پیاده کرد.! دو پسربچه 9 ساله بودیم تنها کاری که به عقلمان رسید مسیر ریل قطار را گرفتیم تا به خانه برسیم ! کم سن و سال بودیم و هوا هم تاریک شده بود هم ترسیده و هم خسته شده بودیم. مادرم یک لقمه شامی برایم گرفته بود تا در کلاس تقویتی بخورم آن لقمه را خوردیم و این همه راه را برگشتیم تا به خانه برسیم ساعت 12 شب شده بود. از آن طرف پدرم وقتی به خانه می آید و از جریان خبردار می شود سوار ماشین شده و خودش را به ایستگاه راه آهن قم می‌رساند. آنجا ماموران می‌گویند که ما این‌ها را در ایستگاه رباط کریم پیاده کردیم. خانواده خیلی نگران شده بودند اما وقتی به خانه رسیدیم پدر برخورد خشنی با من نکرد. عشق به جبهه با من بود تا سن ۱۵ سالگی؛ یادم می‌آید در عملیات والفجر تعدادی از بچه‌های مدرسه ما-ابوذر غفاری- شهید شدند  و عکس شهدا را در راهرو مدرسه نصب کرده بودند. هربار از داخل راهرو رد می‌شدم حس می‌کردم که شهدا با من حرف می‌زدند. ناظم ومدیر مدرسه خودشان اهل جبهه و جنگ بودند. آبان ۶۵ به جبهه اعزام شدم و تا آخر جنگ به تناوب در جبهه بودم.»

نگارش کتاب
چه می‌شود که حمید قاسمی تصمیم به نگارش کتاب می‌گیرد؟ پاسخ می دهد: «دوستی داشتم به نام حمید صبوری که با هم همکلاس بودیم و در دوره آموزشی و در گردان حضرت علی اکبر با هم بودیم و در جزیره مجنون شهید شد. بعد از شهادت حمید، خانواده ایشان به من خیلی لطف داشتند و هرموقع از جبهه می‌آمدم سری به خانواده اش می‌زدم. شباهت ظاهری و اسمی که با هم داشتیم این ارتباط را عمیق‌تر می‌کرد. ارتباط ما تا بعد از جنگ ادامه داشت تا من به خارج از کشور رفتم و چند سالی از ایران دور بودم. سال ۱۳۹۴ برای مراسم سالگرد مادربزرگم به بهشت زهرا رفتم. تصمیم گرفتم سری به مزار حمید بزنم. از ساعت ۲-۳ بعد از ظهر تاغروب گشتم، اما مزار حمید را پیدا نکردم. حس خیلی بدی از گم کردن حمید داشتم در دلم از خودم و شهداگلایه کردم، با دل پر روی نیمکت نشستم یکدفعه دیدم روبروی مزار حمید هستم. تا یک ساعت فقط زار می‌زدم موقع خداحافظی از حمید یاداشتی در آلبوم بالای مزارش گذاشتم که فلانی ام و شماره تماسم را گذاشتم که با من تماس بگیرید. بعد از یکی دو روز با من تماس گرفتند و برای سالگرد حمید دعوتم کردند. بعد از پایان مراسم خواهر و برادر‌های حمید از من خواستند قصه شهادت حمید را برایشان تعریف کنم. به آن‌ها قول دادم که خاطراتم را می‌نویسم. این کتاب را به حمید و شهدای گردان حضرت علی اکبرتقدیم کردم.»

 

همسر برزیلی ام ،بزرگترین مشوق من بوده استاستمداد از شهدا
آقای قاسمی از دی ماه ۹۴ جسته گریخته خاطراتش را می‌نویسد و در سال ۹۸ و دوران قرنطینه خانگی کرونا بخش مهمی از وقتش را به نوشتن می‌گذارد: «مرتب به بهشت زهرا سر می‌زدم واز شهدا استمداد می‌طلبیدم. سایت گردان حضرت علی اکبر و جانباز دکتر مجید رضاییان که با وجود از دست دادن دوچشم حافظه شفاهی گردان به حساب می‌آید، خیلی به من کمک کردند و ایراداتی که احیانا از لحاظ زمان و مکان داشت، اصلاح  كردند و خروجی اش کتاب بچه جوادیه شد.»

قدم کوچک
آقا حمید با یادآوری خاطرات بغض می‌کند وچشمانش به اشک می نشیند: «نگارش کتاب پر از اتفاقات خوب بود. وقتی شما می‌خواهی واقعه‌ای را از سال‌های قبل روایت کنی- ممکن است در گذر زمان دچار بعضی تغییر ذائقه‌ها شده باشی - مرتب باید از کالبد امروز بیرون بیایی و در قالب کالبد گذشته قرار بگیری. هرجا گیر می‌کردم برایم فرق نمی‌کرد چه زمان شبانه روز بود به بهشت زهرا می‌رفتم  و همین رفتن به بهشت زهرا گره را باز می‌کرد.»

خط قرمز
این رزمنده قدیمی با قاطعیت جمله‌ای را چند بار تکرار می‌کند: «خط قرمز من این سئوال است که اگر شما به گذشته برگردی دوباره به جبهه می‌روی؟ قطعا این کار را تکرار می‌کنم چه بسا ۱۴ سالگی شناسنامه ام را تغییر بدهم که در عملیات والفجر ۸ هم حضور داشته باشم گاهی احساس می‌کنم کم گذاشتم. به برگه‌های مرخصی نگاه می‌کردم دیدم من عملیات کربلای ۴ را از دست داده ام چون در مرخصی بودم. اگربه عقب برگردم مرخصی نمی‌روم و از خدا می‌خواهم فیض شهادت را از دست ندهم.»

عاشق مرز و بوم
همسر آقای قاسمی برزیلی و یکی از مشوق‌های ایشان در نوشتن این کتاب بوده است. از تشویق های همسرش در نگارش این کتاب اینطور تعریف می کند: «همسرم از مشوق‌های اصلی من در نوشتن خاطراتم بود. خیلی وقتها برای همسر و دخترانم این خاطرات را تعریف می کردم و آنها با اشتیاق به خاطراتم از جبهه گوش می دادند. وقتی کتاب منتشر شد همسرم اولین کسی بود که کتاب را ظرف چند روز خواند . حتی به دنبال این است که کتاب را ترجمه کند تا بتوانند اقوامش در برزیل این کتاب را بخوانند. خدا را شکر می‌کنم در زندگی شخصی ام- به لطف و کرم شهدا- همراه خوبی دارم. علی رغم اینکه همسرم ایرانی نیست در طول ۲۰ سال و اندی سال که با هم زندگی می‌کنیم طوری که من دوست دارم، ایرانی شده و ۳ دخترم را طوری تربیت کرده که عاشق ایران و این مرز و بوم هستند.»

تعداد بازدید : 10
ارسال نظر
پربازدیدترین مطالب
آخرین اخبار
پرطرفدار