کد خبر: ۴۹۶
خانه‌ای پر از خوشی‌های دنیا

عاشقانه‌های شهید ستاری؛ در لابه‌لای روایت‌های همسرش

وقتی که کارهای آدم مثل آب، صاف و ساده و صادقانه باشد، هر کاری که می‌کند، می‌شود یک خاطره، یک روایت پندآموز. کافی است آدم، اخلاص را با خودش داشته باشد، آن وقت کوچکترین کارهایش هم، می‌شود نور، می‌شود چراغ راه.حالا فرض کن که شهید منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران و از پایه‌های جنگ تحمیلی هم بوده باشد.
۰۷ آذر ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۱

منصور می تواند مرد زندگی باشد

 حمیده برای سرکشی خانه پیرزن همسایه رفته بود که سر و کله منصور پیدا شد. وقتی با خجالت نظر او را پرسیده، گونه‌هایش داغ شد، اخلاق منصور را می‌شناخت با این حال گفت: «ما از نظر سنی به هم نمی‌خوریم. من سه سال از شما بزرگترم.» منصور سرش را بلند کرد و با صلابت گفت: «شما به این کاری نداشته باشید. من خودم درستش می‌کنم.» رفته بود و بی‌مقدمه به دایی‌اش گفته بود: «من حمیده خانم رو می‌خوام، اونم من رو می‌خواد.»

پدر با همه خواستگارهای حمیده مخالفت می‌کرد، اما آن روز به دخترش گفت: «منصور می‌تونه مرد خوبی برای تو باشه. پسر خوبیه، باهوشه، با اراده و پشتکاره. اگه تو پشتش باشی، می‌تونه یه روز فرمانده نیروی هوایی هم بشه.»

از ولیعصر تا نارمک پیاده می‌رفتیم

بعضی وقت‌ها منصور مرخصی می‌گرفت و می‌آمد جلوی کلاس دنبالم. او را که می‌دیدم خستگی آن روز از تنم در می‌رفت. با لباس نظامی خیلی خوش‌تیپ و مرتب به نظر می‌آمد. از چهار راه ولیعصر فعلی، تا نارمک پیاده می‌رفتیم. توی راه کلی حرف می‌زدیم، من از مدرسه و شاگردانم می‌گفتم و منصور از دانشکده. توی راه کمی روی نیمکت پارک می‌نشستیم و باز ادامه می‌دادیم، از دلتنگی‌هایمان می‌گفتیم، از آرزو‌هایمان که‌ گاه آن قدر ساده و لطیف بود که فقط زیبایی این لحظات و محبت‌هایمان را بیشتر می‌کرد نه اینکه انتظارمان را زیاد کند.گاهی سردمان می‌شد و یخ می‌زدیم، اما دل نمی‌کندیم. گاهی حواسمان به ساعت نبود و زمان از دست می‌رفت و بقیه راه را تا سر کوچه می‌دویدیم. تا می‌رسیدیم خانه ساعت شده بود ده، دوازده شب. منصور مرا می‌گذاشت دم در و بر می‌گشت دانشکده.

شیطونه می‌گه بخریمش‌ها!

اسفند بود و هوا سرد، اما زندگی آن‌ها با گرمی شروع شد. کم و کسر زیاد داشتند اما اهمیتی نمی‌دادند. یک پلو پز داشتند که هم اجاق گازشان بود و هم بخاری. اول خورشت را درست می‌کردند و می‌گذاشتند کنار، بعد پلو. سردشان هم که می‌شد پتو به دوش می‌انداختند و دستشان را می‌گرفتند رویش تا گرم شوند. خودشان هم به کار‌هایشان می‌خندیدند. خوشحال بودند که بعد از کلی سختی به هم رسیده‌اند. کم کم پول دستشان می‌آمد و کم و کسری‌ها را می‌خریدند. گاهی چیز گرانی پشت ویترین مغازه‌ای می‌دیدند، دوتایی با هم می‌گفتند: «شیطونه می‌گه بخریمش‌ها!» و خنده‌کنان از کنار مغازه می‌گذشتند.‌‌ همان شب آن را در لیست خریدهای آینده‌شان می‌نوشتند. لیستی که پر بود از کمبود‌ها و کم و کسری‌ها یشان، از میخ و کلید برق گرفته تا یخچال و فرش و علاءالدین.

با هم بودیم دلتنگ کسی نمی شدیم

روزهای اول بارداری ویار داشتم. بعضی روز‌ها برای صبحانه منصور تخم مرغ می‌پختم. برای صرفه‌جویی به جای دو تخم مرغ، یک تخم مرغ می‌گذاشتم و یک سیب زمینی. حالم از بوی تخم مرغ به هم می‌خورد. دماغم را می‌گرفتم و صبحانه را آماده می‌کردم. می‌دویدم اتاق بالا و محکم جلوی دماغم را می‌گرفتم تا منصور صدای عق زدن‌هایم را نشنود و با خیال راحت سر کار برود. منصور که سفره را جمع می‌کرد، آماده می‌شدم و می‌آمدم پایین که بروم مدرسه، سر کار. منصور چند لقمه نان و پنیر می‌گرفت می‌گذاشت توی کیفم. دست به دست هم از خانه می‌زدیم بیرون. با هم که بودیم دلتنگ کسی نمی‌شدیم، بیرون هم که نمی‌رفتیم هوس رفتن به جایی به سرمان نمی‌زد. انگار تمام خوشی‌های دنیا توی خانه کوچک ما جمع شده بود.

عمل، به جای نصیحت

اهل نصیحت کردن نبود، می‌گفت به جای اینکه چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل نشان دهیم. تا اذان می‌گفت وضو می‌گرفت و سجاده‌اش را پهن می‌کرد وسط اتاق و نمازش را شروع می‌کرد. بچه‌ها می‌آمدند سراغ‌اش، یکی مهرش را بر می‌داشت و یکی تسبیح. گاهی هم دعوایشان می‌شد و جیغ و دادشان می‌رفت بالا. حمیده از آشپزخانه می‌دوید و مهر و تسبیح را از دستشان می‌گرفت و می‌گذاشت جلوی منصور که معطل سجده رفتن بود. یک بار با عصبانیت به او گفت: «منصور جان، مگه جا قحطه که می‌ایستی وسط بچه‌ها؟ خب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم بیام دنبال مهر تو بگردم.» همانطور که تسبیح را بین انگشت‌هایش می‌چرخاند، گفت: «این کار فلسفه داره. من جلوی اینا به نماز می‌ایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشوند. مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینا نماز خوندن من رو نبینن، چطور بعدا بهشون بگم بیایین نماز بخونین؟» قرآن هم که می‌خواند همین طور بود. ماه رمضان‌ها بعد از سحر کنار بچه‌ها می‌نشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن می‌خواند.

همیشه می‌توانست مرا آرام کند

جنگ شروع شده بود. منصور، افسر کنترل رادار بود و مدام ماموریت می‌رفت. هر روز برایش صدقه کنار می‌گذاشتم و دعا می‌کردم. دلم برایش تنگ می‌شد. فقط دلتنگی نبود، بدون او کارم چند برابر می‌شد، اما با خودم عهد کرده بودم کسی نداند چقدر بدون او سخت می‌گذرد، حتی خودش. یک بار ماموریتش خیلی طول کشید و خبری هم از او نداشتم. خسته و نگران بودم. داشتم از پا در می‌آمدم. خانه به هم ریخته بود، برگه‌های تصحیح نشدهٔ مدرسه روی هم تلنبار شده بود، منصور پول نفرستاده بود و قسط‌ها عقب افتاده بود. آن روز نامه اخطاریه بانک آمده بود. کمرم از روز قبل که توی صف برنج ایستاده بودم، درد می‌کرد. سحر هم از صبح از بغلم پایین نیامده بود. راه می‌رفتم و گریه می‌کردم. با خودم می‌گفتم: «این دفعه که منصور بیاد تکلیفم رو باهاش روشن می‌کنم.» بار‌ها این را گفته بودم، ولی هربار چشمم به قیافه خسته و معصوم منصور می‌افتاد، همه چیز از یادم می‌رفت. اما این بار فرق می‌کرد. صدای پای منصور را از حیاط شنیدم و دلم از شوق لرزید، ولی خوشحالی‌ام را پنهان کردم. تا دیدم‌اش شروع کردم. هر چه به زبانم آمد گفتم. گفتم: «دیگه حق نداری این قدر بری جبهه. یک هفته می‌ری، یک روز پیش ما باش. یک ماه نیستی، چند روز بمون خونه. نمی‌شه که همش کار! کار! پس ما چی؟» منصور بچه را از بغلم گرفت. احساس سبکی کردم. سحر سرش را گذاشت روی سینه او و همانجا گریه‌اش قطع شد. من هم ساکت شدم. منصور دست گذاشت روی شانه‌ام. انگار نه انگار این قدر تند رفته بودم. منصور هنوز آرام بود. گفت: «می‌دونم خیلی اذیت می‌شی. دلم می‌خواست می‌تونستی بیای اون جا رو ببینی که چه طور بچه‌های دوازده، سیزده ساله پرپر می‌شن. من یاد سورنا (پسرشان) می‌افتم. ما باید اونجا باشیم که این‌ها امیدوار بشن.» شمرده شمرده گفت، آن قدر که آرام شدم، از ته دل. همیشه می‌توانست من را آرام کند، اما این بار من درواقع تسلیم شده بودم. تسلیم عشقش. منصور عاشق بود.

ارسال نظر
پربازدیدترین مطالب
آخرین اخبار
پرطرفدار