«همون لحظه ابوالفضل قیف و گذاشت جلو دهنش و عین مجریای جشنواره فریاد زد:فستیوال بزرگ رنگ در کوچهی شهید زکریایی...
بعد قیف و آورد پایین و پرید تو زیرزمین و زیرلب با ذوق گفت:آخ که چقدر استوری بذارم اون روز... .»
کتاب صوتی کاش برگردی، پنجرهایست مادرانه برای از کجا آمدن. اینبار زیبا بروفه داستان دلتنگیهای یک مادر را برایتان میخواند. مادری زحمتکش که در مواجهه با سختیها، اشکهایش را برای خلوتش نگاه میدارد و با صبر و امید آرامش را به قلب زندگی سادهاش تزریق میکند.
« -زینب کو، محمد جان؟ اولین جمله ای که با دیدن دستهای خالیاش گفتم، همین بود. +مگه قرار نبود با شما بیاد مسجد؟. نگاه متعجب و لرزانش، ته دلم را چنان خالی کرد که از ترس، دستانم خیس عرق شد...»
یکساعت و نیم بعد وقتی تو سلام و صلوات کلاس تموم شد و آمادهی رفتن میشدم، حرفی که شنیدم منو به صندلیم میخ کرد. شادی و سودابه عمدا بلند بلند حرف میزدن تا به گوش من برسه! شادی می گفت: حالا پس فردا که فریبا بیاد و باهم تو محله اینور اونور برن میخوام بدونم سیاهیش میمونه به صورت زغال یا این خانوم!..