انتشارات سوره مهر | در رمان ساسان ناطق بخوانید؛

نگاهی متفاوت به واقعه عاشورا از نگاه کاتبان دربار یزید

انتشارات سوره مهر | در رمان ساسان ناطق بخوانید؛

نگاهی متفاوت به واقعه عاشورا از نگاه کاتبان دربار یزید

کتاب اعترافات کاتب کشته شده قصهٔ جوانی است که پدرش روزی کاتب اعظم دربار معاویه بوده و حالا او در پیش از ظهر عاشورا در خیمه‌ای است که کاتبانش گزارش جنگ را برای یزید مکتوب می‌کنند.

نگاهی متفاوت به واقعه عاشورا از نگاه کاتبان دربار یزید

به گزارش روابط عمومی سازمان تبلیغات اسلامی، کتاب اعترافات کاتب کشته شده نوشتهٔ ساسان ناطق است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.این کتاب  در ۷ بخش نوشته شده که نویسنده نام خیمه را به هر یک از آن‌ها داده است. این ۷ خیمه به واقعهٔ عاشورا و اتفاقاتی که در آن روز افتاد، به‌ عنوان یکی از مهم‌ترین و تأثیرگذارترین وقایعی که در تاریخ اسلام به‌ وقوع پیوسته است، می‌پردازد.

این رمان قصهٔ جوانی است که پدرش روزی کاتب اعظم دربار معاویه بوده و حالا او در پیش از ظهر عاشورا در خیمه‌ای است که کاتبانش گزارش جنگ را برای یزید مکتوب می‌کنند. هر کدام از آدم‌های درون خیمه قصه‌ای هولناک به موازات واقعهٔ اصلی روایت می‌کنند؛ قصه‌ای که پرده از راز عاشورا برمی‌دارد. همچنین در این رمان خطری بزرگ پسر کاتب اعظم را تهدید می‌کند.

بخشی از کتاب :

یاد چند روز پیش افتاد. وقتی برادر پیر و پشت‌خمیده ابوالشعثاء کیسه سکه‌ها را در دستانش گذاشت، با دلِ قرص و روی خندان، چون تاجری که شترانش طاقه‌های حریر یمنی را بر پشت داشته باشند، تا بازار اسب‌فروشان رفت و چون سوارکاری که آیین جنگیدن را خوب بلد است، به پشت و پاهای چند اسب هم دست کشید، اما دلش نیامد نیمی از سکه‌های درون کیسه‌هایش را بدهد و اسبی راه‌رو و جوان بخرد. با خود فکر کرد وقتی داماد ابوالشعثاء شود، حتماً او را از خرید اسب و خانه بی‌نیاز می‌کنند. نیمه‌های شب با صورتی پوشیده، از دیوار نیمه فرو ریخته و لرزان خانه پیرزن بالا رفت. بارها صدای شیهه اسب را از طویله همسایه شنیده بود، اما در یک ماه گذشته ندیده بود پیرزن لجام اسب را دست بگیرد و با آن پشته خار و هیزمی بیاورد. در تاریکی چشم دراند و لحظه‌ای گوش خواباند. به یاد نداشت صدای پارس سگی را از خانه پیرزن شنیده باشد. با خیال راحت پایین رفت و وارد طویله شد. دو مرغ از زیر پایش فرار کردند. صدای شکستن تخم‌مرغی را زیر پایش شنید. اهمیت نداد و دهان اسب را با طنابی که برده بود، بست و کمی آن‌طرف‌تر، پشت اسب پرید و آن را با خود به کاروانسرای بیرون شهر برد. سکه‌ای به دربان کاروانسرا داد، شب را آنجا ماند و نیش آفتاب که زد، مانند الاغی که در گِل فرو برود، از دیدن اسب لاغر و پشت زخم همسایه وا رفت. ظهر آن روز سپاه پسر سعد به حرکت درمی‌آمد. چاره‌ای نداشت، باید با اسب پیرزن می‌ساخت. ساعتی بعد برای خرید زین و برگ اسب به بازار رفته بود که پیرزن را پشته هیزم بر پشت دید. پیرزن جلوی مغازه‌ای نفس تازه می‌کرد. شنید به مغازه‌دار می‌گوید دیشب اسبش را دزدیده‌اند. مغازه‌دار گفت اگر به حرفش گوش می‌داد و اسب را به او می‌فروخت، حالا مجبور نبود پشته به پشت بگیرد. پیرزن می‌گفت در یک ماه گذشته با فروش هیزم برای اسبش جو خریده و پشته هیزم بر پشت اسب نگذاشته تا جای زخم هیزم‌ها بر پشتش خوب شود. دیگر به حرفشان گوش نداد. زین و برگی زمخت و رنگ‌ورو رفته را به چند سکه خرید و زود به کاروانسرا برگشت.

 

1404/04/06

تعداد بازدید: 19
محرم
آیکون توانخواهان

T

T