ایلام | عدنان نوریان‌زاده، جانباز ۲۵ درصد دفاع مقدس از ایلام روایت می‌کند:

خاطره‌ شبی که در خط مقدم؛ دو نفر از دوستانم را از دست دادم

ایلام | عدنان نوریان‌زاده، جانباز ۲۵ درصد دفاع مقدس از ایلام روایت می‌کند:

خاطره‌ شبی که در خط مقدم؛ دو نفر از دوستانم را از دست دادم

عدنان نوریان زاده؛ از کارکنان اداره کل تبلیغات اسلامی استان ایلام و از ایثارگران دوران دفاع مقدس از رشادت های رزمندگان روایت می کند: ترکش‌ها به شکم و پایم خورد و خونریزی شدیدی داشتم. مرا به بیمارستان دزفول منتقل کردند. در مسیر آمبولانس...

خاطره‌ شبی که در خط مقدم؛  دو نفر از دوستانم را از دست دادم

به گزارش روابط عمومی سازمان تبلیغات اسلامی؛ عدنان نوریان زاده؛ از کارکنان اداره کل تبلیغات اسلامی استان ایلام و از جانبازان و ایثارگران دوران دفاع مقدس از رشادت های رزمندگان روایت می کند.

وی گفت: سال شصت، شانزده سال بیشتر نداشتم. دانش‌آموز سال اول هنرستان بودم و با عشق و علاقه‌ای وصف‌ناشدنی به جبهه، در بسیج دانش‌آموزی ثبت‌نام کردم. بعد از یک ماه، ما را به پادگان شهید فرجیان‌زاده اعزام کردند. پانزده روز آموزش فشرده نظامی و رزم شبانه دادند تا آماده شویم.

نوریان زاده افزود: یادم هست بعد از اتمام آموزش، امام جمعه آن زمان ایلام، حاج آقا محمدی، برای بدرقه‌مان به پادگان آمد. سوار بر کمپرسی‌های گل‌آلود به سمت مهران حرکت کردیم. در طول مسیر، همکلاسی‌هایم نوحه ای لشکر صاحب‌الزمان می‌خواندند و ما با شور و عشق حسینی پاسخ می‌دادیم. بعد از یک توقف یک‌روزه در کنجان‌چم، شبانه ما را به خط مقدم فرح‌آباد مهران بردند. آنجا برای اولین بار صدا و اصابت نزدیک خمپاره‌های ۶۰ و ۸۰ و گلوله‌های آرپی‌جی و خمپاره را تجربه کردیم. دشمن تحرکات ما را رصد کرده بود و مدام با خمپاره می‌زد. خوشبختانه آن شب تلفاتی نداشتیم. اما یک شب، هرگز از ذهنم پاک نمی‌شود.

حدود سه بامداد بود و هوا سرد. من پاسبخش بودم و می‌خواستم نگهبان بعدی را بیدار کنم. در مسیر، به سمت سنگری که روی یک تپه کوچک بود، رفتم. ناگهان چشمم به موجودی افتاد که روی تخته‌سنگی در فاصله پنج‌شش‌متری خوابیده بود. قلبم به تپش افتاد. با خودم گفتم حتما یک کماندوی عراقی است. اسلحه را آماده کردم و آرام آرام نزدیک شدم. تا سه‌متری که رسیدم، بدون فکر کردن، یک رگبار روی هدف گرفتم. اما آن موجود حتی تکان هم نخورد! با صدای تیراندازی، بچه‌های نگهبان آمدند. گفتند: احتمالا یک گرگ یا حیوان وحشی بوده. اما من آن شب تا صبح نخوابیدم. هنوز هم بعد از این همه سال نمی‌دانم آن موجود چه بود؛ یک کماندوی عراقی که از ترس خشکش زده بود یا یک حیوان وحشی؟ فقط خدا می‌داند. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. ماموریت ما در آن منطقه تمام شد و به «زبیدات» از توابع موسیان منتقل شدیم. یک روز، در حالی که پنج‌نفر در سنگر دیده‌بانی بودیم، ناگهان یک خمپاره ۸۰ دقیقا به سنگر ما اصابت کرد. انفجار مهیبی بود. موج انفجار ما را به هوا پرتاب کرد. از آن پنج نفر، دو نفر به شهادت رسیدند و من و دو نفر دیگر مجروح شدیم. ترکش‌ها به شکم و پایم خورد و خونریزی شدیدی داشتم. مرا به بیمارستان دزفول منتقل کردند. در مسیر آمبولانس، از درد و خونریزی هذیان می‌گفتم و حتی با پرستارانی که می‌خواستند زخم‌هایم را ببندند، تندخویی می کردم. بعد از عمل، دکتری که مرا جراحی کرده بود، کنار تختم آمد و گفت: پسرم، خدا به تو رحم کرد. اگر این ترکش فقط یک سانتیمتر جابه‌جا بود، امروز زنده نبودی. آن روز، خمپاره دو تن از بهترین دوستانم را از من گرفت، اما خداوند به من فرصت دیگری داد تا روایتگر رشادت‌های آنان و همه شهیدان این دیار باشم.

1404/06/17

به روز رسانی : 1404/06/17

تعداد بازدید: 36

پربازدیدترین

جدیدترین

منتخب

ایران
آیکون توانخواهان

T

T