پژوهشکده باقرالعلوم | فقه پژوهان بخوانند؛
بررسی تطبیقی احکام شرعی از منظر آیات الهی
خوزستان | یادداشت؛
یادداشت سد حمید موسوی مستندساز و پیشکسوت دفاع مقدس به مناسبت هفته دفاع مقدس به صورت اختصاصی در اختیار خبرگزاری نهضت خوزستان قرار گرفت.
اولین ساعات صبح روز عملیات بدر را هیچوقت فراموش نمی کنم.
جزیره مجنون شور و حال دیگری داشت.
مجنون جنوبی.
اسکله یکی از لشکرها غلغله بود.
دود متصاعد از قایق های موتوری در هوا پراکنده شده و هر کدام از سکانی ها به کاری مشغول بودند تا با گرم شدن موتورها ، تعدادی نیروی رزمی را به خط مقدم برسانند.
البته اسکله ای که میگم تصور نکنید یک اسکله حسابی با امکانات ساحلی و ...
نه خیر.
در دل هورالعظیم و در گوشه ای جزیره مانند، یک پلاکارد چوبی کوچکی نصب شده بود که تنها سازه نشانگر این اسکله بود و یک قطعه زمین محدود و نسبتا صاف که حالا منتهی شده به یک دریای پر از نی و نیرو.
سر و صدا و داد و فریاد برای یافتن همرزمان و یا بردن مهمات و آذوقه از سوی سکانی ها بطور مرتب شنیده می شد.
یکی آبهای درون قایقش را تخلیه می کرد.
و آن یکی مرتب سوت می زد تا دوستانش او را در لابلای قایق ها پیدا کنند.
صدای نحیف و پراکنده شلیک گلولههای تیربار از دوردستها به گوش میرسید.
من که نه تجربه حضور داشتم و نه کسی را میشناختم حالا باید خودم را با این خیل عاشق همراه می کردم.
تنها دوست و همرزم من، رضا بود که ۱۷ سال سن داشت و نسبت به من از تجربه حضور بیشتری در جنگ بهره می برد.
درست یادم نمی آید نیروهای کدام لشکر و یا کدام استان بودند.
همه چیز برای منِ تازه وارد با آن دوربین کوچکم بسیار هم تازگی داشت.
از اینکه یک دوربین مدرن ۸ میلیمتری را حمل می کردم، احساس وصف ناپذیری داشتم.
زل زده بودم به یک بسیجی که فقط یک پا داشت و پای دیگرش از بالای زانو قطع شده بود و حالا با وجود چوب دستی چنان با شور و حال و لبخندی که بر لب داشت، نیروها را به سمت منطقه درگیری هدایت می کرد. که مبهوت او شده بودم.
هوا بسیار سرد بود و نقاب شب داشت از چهره آسمان زدوده می شد.
نیروها به شکل نامنظمی اما با شور و اشتیاق شروع کردند به سوار شدن درون قایق ها و من و رضا که او هم دست کمی از من نداشت به درون قایقی سوار شدیم.
کسی، کاری به کارمان نداشت و ما هم از این بابت خوشحال بودیم.
همه مسلح و آماده جنگ بودند الا ما دوتا.
سبکبال بودیم و راحت.
کمی بعد قایق ها به حرکت درآمدند و دل هور را شکافتند، تعدادشان زیاد نبود شاید هشت یا ده تا بیشتر نبودند.
عطر زمستانی هور در برخورد نسیم صبحگاهی به چهره ام که همراه با بوی دود قایق ها تا ریزترین مویرگهای مغز آدمی نفوذ می کرد و خبر از حادثه ای بزرگ در این بقعه از تالاب هورالعظیم را که برای من یکی، بسیار آشنا بود به همراه خود در اندیشه و احساس نوجوانم به نمایش می گذاشت. برای لحظه ای سرمای شدید صبحگاهی تمام کالبد نحیف ام را به لرزه درآورد و برای جبران این هجمه زمستانی دستهایم را به داخل جیب شلوارم فرو بردم.
هور العظيم را بسیار دوست داشتم، سرشار از زیبایی بود و پرنده. و نی های بلند و خاطراتی که تا پنج سالگی مانند رویایی بی پایان جان شیفته ام را جلا می داد.
پدرم با وجود اینکه ماهیگیر نبود اما هرگاه برای روضه خوانی به روستاهای داخل هور می رفت بهنگام بازگشت با خود دو سه ماهیِ بنی بزرگی برایمان به ارمغان می آورد.
ردیف منظم قایق ها وارد یک آبراه شده بود که ناگهان خمپاره های دشمن بعثی به سمت ما که در یک ردیف طولانی پشت سر هم حرکت می کردیم زوزه کنان و با سرعتی که حتی وقت نمی کردیم خودمان را جمع و جور کنیم و یا درون قایق پناه بگیریم، به اطراف ما در آبراه به سطح آب و درون نیزارها خورده و منفجر شدند.
قایق ها البته کمی سرگردان شدند اما با نهیب رزمنده هایی که نیروها را فرماندهی می کردند به سرعت خود اضافه کردند و بصورت مارپیچ در عرض آبراه به حرکت خود ادامه دادند، سکان دار ما با لبخند تمسخرآمیز به ما اطمینان داد که نترسید اینها به هدف نمی زنند.
و ما را با خونسردی تمام به سلامت به خط مقدم رسانید...
صدای تیراندازی و انفجارهای پی در پی و درگیری بسیار شدیدی که در منطقه حکمفرما بود. خبر از ورود ما به محل مورد نظر می داد.
خاکریز نه چندان محکم و حساب شده ای که منتهی به سطح آب می شد پر از نیروهای خودی بود.
ما بعد از طی حدود ده دقیقه به آنجا رسیده بودیم و سکانی ها از ما خواستند تا به سرعت از قایق ها به بیرون بجهیم.
از فنون جنگ و نبرد هیچ چیزی نمی دانستم و همینکه پایم را بر روی سطح نه چندان محکم خاکریز گذاشتم بدلیل جدی نپنداشتن، پای راستم بطور کامل در گِل فرو رفت، خیلی سریع خودم را رهانیدم و مانند بقیه در گوشه ای بر شیب تند خاکریز جاگیر شدم.
کفش کتانی ام بطور کامل گِلی شده بود اما هیچ اهمیتی برایم نداشت.
در آنجا انگار همه چیز برایم آشنا بود.
صفیر گلوله ها و انفجار پی در پی خمپاره و گلوله مستقیم تانک دشمن که هر بار بخشی از مایملک خاکریز را به هوا پرتاب می کرد، منظره جنگی ترسناکی را به نمایش می گذاشت. دود غلیظی با فاصله کمی از سطح هور، آسمان جبهه را فراگرفته بود درست مانند یک نقاشی هنرمندانه ای نقطه طلایی این تابلوی نفیس را به خود اختصاص داده بود. مقابله نیروهای خودی در مواجهه با دشمنی که در آنسوی خاکریز قرار داشت برایم بسیار آشنا بود گوئی سالهاست با این وضعیت شلوغ خو گرفته بودم و این در حالی بود که برای اولین بار به جبهه می آمدم خیلی سریع همه چیز برایم عادی جلوه می کرد، واقعا نمی دانم این حس از کجا می آمد اما کم کم در وجود خودم یک وضعیت خوشایندی احساس می کردم.
سر و صدا و درخواست مهمات و فریاد نیروهای خودی بر سر یکدیگر که اخوی کجا میری .... مواظب باش.... سرتو بپا .... بیا اینجا و از این قبیل جملات همراه با صدای تیربارها و شلیک گاه و بی گاه آر پی جی، مرا بر آن داشت تا به سرعت دوربین ۸ میلیمتری را از نیام غلاف بیرون بکشم و به دست رضا بدهم.
رضا هم بدون وقفه و بدون فوت وقت کار فیلمبرداری را شروع کرد.
خیلی دلم می خواست به بالای خاکریز بروم و میدان نبرد را مشاهده کنم. در این فکر بودم که
ناگهان رزمنده ای که بالای خاکریز بود و خوش می جنگید، تیر می خورد و درست می افتد کنار من، درگیری و هیاهوی جنگ در آنجا چنان وضعیت نابهنجاری ساخته بود که کسی توجهی به این رزمنده مجروح نمی کرد.
رضا مشغول فیلمبرداری بود و من نیروی تیر خورده را روی پایم خواباندم اما انصافا نمی دانستم چکار باید بکنم.
و تنها از سرازیر شدنش به داخل هور جلوگیری کرده بودم.
همانطور که خون از سر و صورتش می آمد ناگهان بالا آورد و من از روی استیصال داد زدم اخوی، اینجا یکی زخمی شده و دارد از حال می رود.
و طرف هم داد زد، امدادگر ، امدادگر و بلافاصله دو نفر امدادگر بسوی ما آمدند و لباس بادگیر فرد زخمی را با قیچی از وسط شکافتند.
تمام لباسهایم آلوده شده بود اما در عوض احساس خوبی داشتم.
از کار خودم راضی بودم و پذیرفتم که انگار به یه دردی می خورم.
حالا اعتماد به نفس خوبی پیدا کرده بودم و با هر اتفاقی که دور و برم می افتاد فریادی درخور از خود بروز می دادم.
یک بار امدادگرها را صدا می زدم و بار دیگر درخواست مهمات می کردم، همه کاری می کردم الا کمک به رضا که به اصطلاح دستیارش بودم.
همه چیز مهیا بود تا اسلحه بردارم و بجنگم، اصلا جنگیدن پشت این خاکریز و در میان این هیاهوی بی حد و حصر رزمنده ها واقعا دلچسب بود. خط مقدم بسیار شلوغی بود و انگار دشمن به ما خیلی نزدیک بود و هوای سرد زمستان این حضور را دو چندان دلپذیر می ساخت.
گلوله ها بطور پی در پی در پشت سر ما و درون آب در فاصله های دور و نزدیک منفجر می شد.
و جالب اینکه در اینجا کسی امر و نهی نمی کرد.
همه فقط تیراندازی می کردند.
اما زمانیکه نوبت به شلیک آر پی جی می رسید انگار افراد دور و بر این رزمنده برای تمرکز او دست از تیراندازی می کشیدند. این نظم میان رزمنده ها انگار یک نوع حرمت نهادن به شخص آر پی جی زن بود زیرا بعد از شلیک با صدای بلند، تکبیر سر می دادند و من از دیدن این مدل جنگیدن آنهم برای اولین بار، انصافا" کیف می کردم.
هر چند به خودم اجازه نمی دادم تا به بالای خاکریز بروم و نگاهی به آنسوی حادثه بیندازم اما شور و حال رزمندگان در آن صبح آفتابی واقعا به من حس خوبی منتقل می کرد.
هوا بسیار سرد و دلچسب بود و من که زاده حاشیه هور بودم و حالا بعد از سالها فراغ بدلیل مهاجرت خانواده ام از شهر بستان به اهواز، شنیدن صدای هور که در هیاهوی جنگ به ظاهر گم شده بود را خوب می شنیدم و از عطر و بوی آب و نی و دود و باروت که در هم آمیخته شده بود، لذت می بردم.
باور نداشتم که این جنگ واقعی باشد و حضور من انگار قرار نیست هیچ لطمه و صدمه ای را متوجه خودم بسازد و خودم را به مثابه مسافری می پنداشتم، بی طرف، که حالا آمده تا شاهدی باشد بر یک سوء تفاهم.
ناگهان رضا صدایم کرد : سید چه می کنی، یه فیلم خام بده.
احساس کردم در اولین حضورم در جبهه و در اولین ساعات شروع عملیات بدر، خیلی بیشتر از دستیاری برای رضا می توانم کارهای مهمتری انجام بدم.
انگار کسی دستهایم را بسته و اجازه نمی دهد تا بجنگم و چقدر جنگیدن در اینجا شیرین بنظر می رسید.
رضا انگار تصمیم گرفته بود تا به سرعت آنجا را ترک کند برای همین دوان دوان به سمت دیگری رفت اما مدام سُر می خورد و از روی شیب خاکریز به سمت آبهای سطح هور به پایین کشیده می شد.
من هم به تبعیت از او همین مسیر را در پی گرفتم.
اینقدر سر خوردیم که بخشی از صندوق مهمات را به ته خاکریز هدایت کردیم و جالب اینکه هیچکس به ما خرده نمی گرفت.
جنگ در این چند صد متر بقدری شدید بود که گوش هایم به وز وز افتاده بودند، به هر زحمتی بود از زیر تیر و ترکش گذشتیم و کمی بعد به منطقه ای که فضای بیشتری از خشکی را به خود اختصاص داده بود رسیدیم...
اینجا درگیری شکل دیگری داشت و از وسعت بیشتری برای جابجایی و تحرک برخوردار بود.
کم کم اجساد نیروهای دشمن که بر روی یک جاده خاکی پراکنده شده بود پدیدار شد و هر چه به جلو می رفتیم به تعداد آنها افزوده می شد.
از این زاویه به خوبی می توانستم ادوات دشمن را ببینم.
چند تانک و نفریر در سطح وسیعی از یک میدان، پراکنده شده بودند، تعدادی هم در آتش غضب رزمندگان ما می سوختند، اما نیروهای دشمن را اصلا نمی دیدیم و تا چشم کار می کرد تبادل آتش بود و انفجارهای پی در پی.
عجیب آنکه اینجا میزان درگیری کمتر بود و فرصتی یافتم تا تاملی بکنم، برای همین بالای سر یک کشته دشمن آمدم و به چهره و چشم های بازش خیره شدم.
چهره تکیده و لاغرش انگار برایم آشنا بود.
انگار این آدم را در جایی در ادوار گذشته تاریخ دیده بودم گوئی از دل قرنها آمده بود، حس قریب و نفرت انگیزی داشت و فرم لباسهای نظامی او مرا به یاد لعنت های زیارت عاشورا می انداخت. یاد آنهایی که برای جنگیدن با سیدالشهداء (ع) اسب های خود را اسرجت و الجمت کرده بودند، می انداخت.
سبیل باریک و چشمان فرو رفته اش که نشانی از یک بیگانگی داشت و اصلا شبیه آدمهایی که از کنارشان گذشتم نبود. بسیار نفرت انگیز می نمود.
پوست تیره و پف کبود زیر چشم هایش پر از حس بدِ مرگ بود، لب های خشک رنگ و رو رفته اش چندش آور بود یک لحظه تصور کردم الانه که بر سرم فریاد می زند و مرا نهیب می دهد که برو دیگه بچه به چی زل زدی.
کمی به خودم آمدم و گردنم را به عقب کشیدم.
برای لحظاتی باد موهای موج دارش را تکان داد
و من همچنان بین شک و تردید و با این احساس که او زنده است و هر آن مرا با دستاهای کشیده اش خفه خواهد کرد تأویلی بی پایان را در عالم ذهن مرور می کردم که ناگهان به خود آمدم و از جایم برخواستم.
رضا بازهم نهیب ام داد و دستور داد تا به سرعت این مکان نفرین شده را به سمت خاکریز بعدی که در فاصله نسبتا زیادی بود ترک کنیم...
و من در طلیعه صبح اولین ساعات شروع عملیات بدر با غروری وصف ناپذیر به سوی خاکریز بعدی قدم برداشتم و انگار ماموریت ام آغاز شده بود تا خوب چشم هایم را باز کنم و از مرز و بوم و زادگاهم و فیلم هایی که در جیب بزرگ بادگیرم تلو تلو می خوردند، محافظت کنم.
سیدحمید موسوی
1404/07/05
به روز رسانی : 1404/07/05
T
T