بنیاد نوجوان | پیام دانشآموز فلسطینی به دانشآموزان ایرانی فعال در سفارتخانههای مقاومت؛
سفارتخانه مقاومت مایه دلگرمی ما مردم مظلوم فلسطین است
گرامیداشت هفته دفاع مقدس
در ۱۲ آبان سال ۱۳۶۵ عدهای مرد بیادعا و با اخلاص، کیلومترها راه را پیاده طی میکنند تا به جبهههای جنگ برسند و این گونه نامشان در تاریخ ماندگار میشود.
در گذشتههای خیلی دور عارفی بزرگ به نام عبدالله که بعدها به شیخ معروف میشود در شهر لردگان زاده میشود که خانزاده بود، اما تمام داراییاش را وقف میکند و بارها پیاده به کربلا و نجف و مشهد و قم میرود و بعد از او لردگان به شهر پیاده مشهور میشود.سالها بعد در ۱۲ آبان سال ۱۳۶۵ عدهای مرد بیادعا و با اخلاص راه عارف بزرگ را در پیش میگیرند و پیاده کیلومترها راه را طی میکنند تا به جبهههای جنگ برسند و این گونه نامشان در تاریخ ماندگار میشود
افراد زیادی از نوجوان ۱۳ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله اعلام آمادگی کرده بودند، اما ماشین برای رساندن نیرو به جبهه وجود نداشت، فرمانده تصمیم خودش را گرفته بود هر طور که شده باید نیروها عازم منطقه میشدند، «چارهای نیست پیاده میرویم».هوا سوز عجیبی داشت، پاییز بود، اما انگار وسط زمستان بود، خبری از برف نبود، اما سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد.حوالی پاییز ۶۵ جبههها نیازمند نیرو بود، در شهرها و روستاها غوغا بود، همه مردان از پیر و جوان میخواستند عازم جبهه شوند.چند روزی بود بین بچه مسجدیهای لردگان همهمه افتاده بود بعد از نماز مغرب و عشاء پِچ پِچها بیشتر میشد.شبها دیر به خانه برمیگشتند و صبحها زود از خانه بیرون میزدند. باید برای جبهه نیرو جمع میکردند، امکاناتشان کم بود چند نفری را به شهرها و روستاهای اطراف فرستاده بودند تا نیرو جمع کنند، فراخوان عمومی داده بودند.خیلی از بچه مدرسهایها به دنبال گرفتن رضایتنامه بودند آنهایی که به سن قانونی رسیده بودند که تکلیفشان مشخص بود، اما خیلی از بچههایی که تازه راهنمایی را تمام کرده بودند میخواستند هر طور که شده عازم جبهه شوند و دنبال گرفتن رضایتنامه بودند. علی و حسن و رضا و خیلیهای دیگر از بچههای فعال مسجد بودند که میخواستند هر طور شده به جبهه بروند.بچهها ترسیده بودند که اگر موضوع را در خانه بگویند و پدرشان رضایت ندهد آنوقت تکلیفشان چه میشود.
هیچ راهی جز پیاده رفتن نبود
افراد زیادی اعلام آمادگی کرده بودند، اما ماشین برای رساندن نیرو به جبهه وجود نداشت. حاجآقا کریمی که آن روزها مسؤول نیروهای لردگان بود تصمیم خودش را گرفته بود هر طور که شده بود باید نیروها عازم منطقه میشدند.هیچ راهی جز پیاده رفتن نبود و راه خطرناک بود، کوههای سربه فلک کشیده زاگرس و درههای عمیق و رودخانههای خروشان سختی مسیر را چندین برابر میکرد.اما چارهای نبود نیروها باید میرفتند چند نفری مثل آقای مجیدیان برای شناسایی راه عازم شدند.
آموزش نیروها در پادگان علیبن ابیطالب لردگان آغاز شد نزدیک به ۳۰۰ نفر نیرو از ۱۴ یا ۱۵ ساله بگیر تا ۷۰ ساله طی چند روز آموزش دیدند.همه از سختی راه خبر داشتند هیچکس از کارش پشیمان نبود. تا اینکه روز موعود فرا رسید، زمان بدرقه همه آماده بودند نسیم خنکی میوزید و بوی اسپند مشام همه را پُر کرده بود صدای مداحی و صلوات بلند بود.جلوی مسجد حسابی آب و جارو شده بود بالای در مسجد، قرآنی داخل چفیه گذاشته شده بود که رزمندگان باید از زیر آن عبور میکردند و راه میافتادند.تعدادی پارچه که روی آنها نوشته شده بود برای شادی روح شهدا صلوات روی دیوارها نصب شده بود.عکس امام خمینی و چند شهید هم در راه ورودی مسجد گذاشته شده بود. هوایی که اینجا به صورتها میخورد انگار خودش سکوت میآورد و چشمها را خیس اشک میکرد.چشمهای همه سرگردان بود نمیدانستند میخواهند چه چیزی را ببینند که نیازمند این حجم از بیتابی است.مادران زیادی آمده بودند مادرانی که تا چند سال پیش با همین پسرهای شاخ شمشادشان در راهپیماییها شرکت میکردند، اما حالا برای خودشان مَردی شده بودند.ثانیه به ثانیه به جمعیت افزوده میشد نوجوانی ۱۴ ساله در گوشهای در كنار مادرش بود و در گوشش نجوا میکرد حتما از مادرش میخواست زینبوار در نبودش صبوری کند، مُدام چادر مادرش را میبوسید.مادری بندهای پوتین پسرانش را محکم میکرد.کمی آن طرفتر صحنهای بود که دل هر بینندهای را مي لرزاند مادری چادرش را محکم به کمرش بسته بود و بندهای پوتین پسرانش را محکم میبست و میگفت نکند بند پوتین زیر پایتان گیر کند و زمین بخورید.مُدام بغض خودش را میخورد پسرانش زیر بغل مادر را گرفتند مادر چه میکنی، چهرهاش برافروخته بود، اما به چشمهای نگرانش اجازه باریدن نمیداد.آن طرفتر مادری همسر و فرزندش را بدرقه میکرد در حالی که دستان دختران کوچکش را گرفته بود سفارش پدر را به فرزند میکرد و سفارش فرزند را به پدر.مادری سربند یازهرای فرزندش را میبست. اینجا محشری به پا بود در آینده این مردان بیادعا سرنوشتی نامعلوم در انتظار نشسته بود.اینها همه سیمشان به آن بالابالاها وصل بود که هیچ ترسی به دل راه نمیدادند.پسر نوجوانی به دور از چشم پدر پاکتی را در دستان مادرش قرار داد حتما وصیتنامه بود.اینها نوجوان و جوان نیستند، اینان بزرگمردانی هستند که بیصدا و آرام بزرگ شدند بیآنکه بدانند به قلب و جانشان چه اکسیری از زندگی تزریق شده است.
از دیدن اشکهای مادرانشان دلشان میلرزد، اما ایمانشان نه. بعضی از خانوادهها عکس یادگاری میگرفتند تا در خلوتشان تسکین دل پُرآشوب مادرانشان باشد و اشکهایی که بیاختیار گونهها را خیس میکرد، اما در چهره رزمندهها آرامش موج میزند آرامشی که سرمشق هر روزهشان است.اینجا وسط میدان بود، وسط منطقه بود، مادرانی که جگر گوشههایشان را با هزار زحمت بزرگ کرده بودند حالا با اشک و آه راهی میکردند نبرد اصلی در همین میدان بود نبردی بین هوای خواستن و هوای رفتن.کاروان حرکت میکند راه زیادی تا مقصد مانده است، زنی تند تند با گوشه چادرش اشکهایی را که مثل باران میبارد پاک میکند، اینجا هوایش بوی کربلا میدهد.زنی خم میشود و کفشهای سادهاش را درمیآورد و بعضیها هم به او اقتدا میکنند.همه چند قدمی با کاروان هم قدم میشوند، اما زن انگار که حرفی روی دلش مانده باشد خودش را به نوجوانی میرساند که ظاهرا نامش حسن است صدا میزند حسن جان پسرم را دیدی سلام من را به او برسان و بگو مادرت چشم انتظار است لباس دامادیات آماده است دخترخالهات چشم انتظار است، همین پارسال بود که دوتا خواهر حرفهایشان را زدند و بریدن و دوختند و چندتکه پارچه و یک جعبه شیرینی هم برای نامزدی ردوبدل کردند.
مادرم رضایت بده تا شهید شوم.
باز دلش طاقت نمیآورد و روی تکه سنگی مینشیند و یاد حرف پسرش می افتد که موقع رفتن گفت مادر رضایت بده که شهید شوم.چادرش را روی سرش میکشد سرمای هوا اشکهایش را روی صورتش خشک کرده.
کاروان دورتر و دورتر میشد هوای شهر در اواسط پاییز حسابی گرفته، اما مردم شهر هم خوب میدانستند این گرفتگی آسمان برای پاییز نبود.حدود ۳۰۰ نفر دل به کوهها و جادهها زدهاند. تا مقر راه زیادی بود، جاده درست و حسابی هم وجود نداشت در حدود ۳۰۰ نفر به دل کوههای سربه فلک کشیده زاگرس زده بودند تا خود را به خط مقدم برسانند از نوجوان ۱۴ ساله گرفته تا پیرمرد ۷۰ ساله با هم همقدم و همقسم شده بودند تا نفس هر کسی را که به ایران و ایرانی چشم طمع داشته باشد بگیرند.از دلبستگیهایشان یک شبه دل بریده بودند تا راهی، راهی شوند که شاید بازگشتی در آن نباشد.
آفتاب به وسط آسمان رسیده وقت خوردن ناهار است، فرمانده و دستیارانش مشغول تقسیم سهمیه غذا هستند، اما خیلی از رزمندگان چیزی تحویل نمیگیرند میگویند با خودشان اندک نان و پنیری آوردهاند همان را میخورند و اینها بیتالمال است ما که هنوز به منطقه نرسیدهایم اینها برای سربازان است.بالا و پایین رفتن از کوهها کار طاقتفرسایی بود کار هر کسی هم نبود، اما هیچ اثری از خستگی در آن چهرهها وجود نداشت.بالاخره به رودخانه خروشانی رسیدند که عبور از آن غیرممکن بود، اما این جوانان آن را هم ممکن کردند همه به وسیله سیمبُکسلی که از قبل تدارک دیده شده بود به آن سوی رودخانه میروند.ارتباطشان مُدام با بیسیم با الیاس ارجمندی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۴۴ قمربنیهاشم (ع) برقرار بود و حرکت کاروان را از مقر زیرنظر داشتند.
مردم روستاهای مسیر به استقبالشان میرفتند
در راه به هر روستایی میرسیدند مورد استقبال مردم قرار میگرفتند زنان با خرما و شیر و نان به استقبالشان میرفتند و مردان هم گوسفندی قربانی میکردند. بعد از ۱۰ روز انتظار تلاشها به نتیجه میرسد و کاروان پیاده به مقر تیپ قمربنیهاشم میرسد و از همانجا برای انجام عملیات والفجر ۴ و مابقی عملیاتها تقسیم میشوند.از این کاروان ۳۰۰ نفره چندین نفر در عملیاتهای مختلف شهید و جانباز میشوند و عدهای هم به سلامت بازمیگردند.اما آنچه در تاریخ ماندگار میشود دلاورمردیها و رشادتهای سلحشورانی است که بیادعا در جبهههای نبرد حق علیه باطل حضور یافتند و برگهای زرینی بر کتاب قطور و پرافتخار ایران اسلامی افزودند..
1401/07/04
T
T