۱ آذر | توصیه حجتالاسلام قمی به دانشآموزان در رویداد ملی سفارتخانههای مقاومت:
سراغ ارتباط گرفتن با دانشآموزان کشورهای محور مقاومت بروید
همسر شهید اندرزگو از سالهای سخت مبارزه و دفاع از آرمانها میگوید
گرچه این روزها کبری سیل سه پور، دیگر قدرت و توان دوران جوانی را ندارد، اما نام کبری سیل سه پور همسر جسور شهید اندرزگو برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهد شد.
خانم سیل سه پور شما از آن بانوانی هستید که قطعا انقلاب مدیون آنهاست. بانویی که تمام سختیها را به جان خرید تا همگام با همسرش در مسیر پیروزی انقلاب قدم بردارد. میخواهیم کمی از آن روزها و خاطراتتان برایمان بگویید.
از زمانی که با شهید اندرزگو ازدواج کردم، به دلیل مبارزات ایشان همیشه در سفر بودیم و بچههایمان نیز با سختی زیادی متولد و بزرگ شدند. از این شهر به آن شهر میرفتیم و به خارج از کشور نیز سفر میکردیم. حتی در دورهای که به مشهد رفتیم، نه جایی داشتیم و نه پولی، به همین خاطر شبها در خیابان خواجه ربیع میخوابیدیم. آن موقع آقامهدی کوچک بود و من بچه دوم را باردار بودم و حالا تصور کنید که در کنار خیابان زندگی کردن با چنین شرایطی چقدر سخت است. البته ما حتی زندگی در مکانهای بدتری را هم تجربه کردهایم، زمانی که در زابل بودیم و قصد سفر به افغانستان را داشتیم، در یکی از آغل گوسفندان که کدخدای روستا برای ما خالی کرده بود، فرشی انداختیم و آنجا زندگی میکردیم.
پس اگر بگوییم فرزندان شما کم سن و سال ترین مبارزان انقلاب بوده اند، بی ربط نگفتهایم.
فرزندان ما واقعا سختی زیادی کشیدند و حتی در کودکی زندان را تجربه کردند. بیستم رمضان سال 57 خانهمان در مشهد لو رفت. چندروز قبلتر شهید اندرزگو از خانه رفته بود. رفتنی که دیگر بازگشتی نداشت و بعد از چند روز هم ساواکی ها محل سکونتمان را پیدا کردند، بنابراین جلوی خانه آمدند تا من و فرزندانمان را ببرند. سیدمهدی 6 ساله بود، سیدمحمود 5 ساله، سیدمحسن 2 ساله و سیدمرتضی 7 ماهه. مسیر بسیار طولانی بود و من با 4 بچه کوچک واقعا اذیت میشدم. نهایتا ما را به ساواک بابل و سپس به زندان اوین تهران منتقل کردند. در زندان اوین میخواستند چشمانم را ببندند که به بهانه ترسیدن بچهها، نگذاشتم و فقط چادرم را روی صورتم کشیدم و همه جا را به خوبی میدیدم.
یعنی شما را با 4 کودک به زندان بردند؟
بله. شب اول برایمان خیلی وحشتناک بود و به سختی گذشت، به خصوص اینکه در سلول کنار ما، مردی را شکنجه میدادند و صدای نالههای آن مرد واقعا ناراحت کننده بود. شرایط بسیار سختی داشتم و باید داخل همان سلول، از بچه ها نگهداری میکردم. البته در تمام این روند سعی میکردم به توصیه همسرم، خودم را زنی ساده لوح جلوه دهم تا خیلی مرا اذیت نکنند. مثلا وقتی وارد دفتر زندان شدیم، تشک مبل را برداشتم و روی زمین نشستم تا بچهها را روی پایم بخوابانم که ساواکی ها حسابی شوکه شده بودند. یکبارهم که در سلول بودیم، از نگهبانها خواستم تا در را باز کنند و من برای شستن کهنه بچهها به حیاط بروم که نگهبان این کار را کرد و من هم بعد از شستن کهنه بچهها، آنها را روی ماشین ساواک پهن کردم که حسابی عصبانی شدند و فکر میکردند من زنی ساده لوح هستم.
چه مدت در زندان ماندید؟
خود من به همراه مرتضی که شیرخوار بود، چندماهی در زندان ماندیم و من مدام بازجویی میشدم اما 3 بچه دیگر، 2 روز در زندان بودند و سپس آنها را بردند و به پدرم تحویل دادند.
حاج خانم! میخواهیم خاطره مربوط به حمل اسلحه را یکبار دیگر از زبانتان بشنویم. گویا آن موقع سیدمحمود فرزند دومتان را باردار بودید؟
همین طور است. آن موقع، چهار، پنج ماهه باردار بودم. می خواستیم از زابل به مشهد بازگردیم اما شهید اندرزگو با خود اسلحه حمل میکرد و باید چارهای میاندیشیدیم تا در پاسگاه بین راهی که مسافران را بازرسی میکردند، گیر نیفتیم؛ به همین خاطر اسلحهها را در بقچهای پیچیدیم و آنها را زیر لباسم مخفی کردم. اسلحهها خیلی به چشم نمیآمد اما خودم احساس سنگینی میکردم و شهید اندرزگو نیز به شدت نگران بود که مبادا برای من و بچه، اتفاقی بیفتد. ساعت ها گذشت و بالاخره در یکی از پاسگاهها از ما خواستند تا برای بازرسی بدنی پیاده شویم. بسیار نگران بودم اما ایشان با آرامش خاصی گفت: « الان به حضرت زهرا(س) میگویم تا خودشان از ما مراقبت کنند. حالا ببین مادرم زهرا چه میکند!» سپس رو به رئیس پاسگاه کرد و گفت: «وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده و باردار هم هست.» رییس پاسگاه در پاسخ گفت: «این که غصه ندارد. او را داخل قهوهخانه ببر و آب و چای بده تا ما این مسافرها را بگردیم. آن وقت شما بیایید و سوار شوید!» همین جا بود که دیدم حال شهید اندرزگو دگرگون شده و زیر لب میگوید: « من که گفتم مادرم زهرا یک کاری میکند...». به واقع همه چیز به همین سادگی تمام شد و این درحالی بود که حتی در داخل پاسگاه، عکس شهید اندرزگو را با عمامه زده بودند و به رغم تغییر چهرهای که ایشان داده بود، هرآن ممکن بود هویت واقعیشان لو برود اما واقعا مادرسادات دست ما را گرفتند و از آن پاسگاه به آسانی عبور کردیم.
نکته جالب اینجاست که شما تا مدتی قبل از این اتفاق، هویت واقعی همسرتان را نمیدانستید.
همین طور است. سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، تازه متوجه هویت واقعی همسرم شدم. در سفری که به مقصد افغانستان داشتیم، شهید اندرزگو خطاب بهدوستانش گفت: «همسرم اسم اصلی و کار مرا نمیداند.» سپس رو به من کرد و گفت: «سم اصلی من سیدعلی اندرزگوست! من کسی هستم که تیرخلاص را به حسنعلی منصور زدم و از سال 43 تا حالا فراری هستم.»
پس از شنیدن این موضوع، از انتخابتان پشیمان نشدید؟
خیر. من خواستگارهای زیادی داشتم اما هیچ کدام از آنها را نپذیرفته بودم. مثلا یکی از خواستگارهایم، کارمندیک سازمان بود و من اعتقاد داشتم که پول آنها حلال نیست. به واقع به خاطر اعتقادات مذهبی که داشتم، از اول هم دلم می خواست با یک روحانی ازدواج کنم که این اتفاق در سال 1349 افتاد و من با یک روحانی مبارز و مؤثر ازدواج کردم و تمام سختی ها را به خاطر اعتقاداتم به جان خریدم.
1400/11/24
T
T